بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ی حقیر درگاه خداوند چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم.
سخنم را درباره عشق آغاز می کنم:
هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
ما را به جرم عشق مواخذه می کنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست...اما کدام عشق!؟
خداوندا ، معبودا ، عاشقا ، مرا که آفریدی ،عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی.
مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم.
اما به چه چیز عشق ورزدین را نه...
به دنیا عشق ورزیدم.
به مال و منال دنیا عشق ورزیدم.
به مدرسه عشق ورزیدم.به دانشگاه عشق ورزیدم...
اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد.
یعنی عشق به تو،فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها، عشق های دروغین است...
فهمیدم که«لا یَنفعُ مالُ و لابَنون »
فهمیدم که وقتی شرایط عوض می شود«یَفّرُ المرءُ من آَخیه و صاحبة و بَنیه و اُمه و اَبیه و...»
پس به عشق به تو دل بستم.بعد از چندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم!
دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگ تر از آنی که معشوق من قرار بگیری.
فهمیدم که در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه می کردم.
این تو بودی که عاشق من بودی و مرا می کشاندی...
اگر من عاشق تو بودم باید یک سره به دنبال تو می آمدم.
ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه مستقیم آمده ام.
حال می فهمم که این تو بودی که عاشق بنده ات بودی و هر گاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کردی
هر شب به انتظار او نشستی تا بلکه یک شب او را ببینی!
حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی ...
بنده را چه که عاشق تو شود
فرازی از وصیت نامه شهید باغانی
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
بدانید که من از دانشگاه امام حسین علیه السلام فارغ التحصیل شدم ؛
و مدرک خود را از دست مبارک آقا گرفتم ؛
کلاس ، کلاس عشق بود ؛
درس، درس شهادت؛
تخته سیاه ، گستره وسیع جبهه های حق علیه باطل ؛
گچ ها خون ؛
و قلم ها اسلحه مان بود ....
فرازی از وصیتنامه دانشجوی شهید ناصر الدین باغانی
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
فکر می کنم که من لیاقت شهادت را ندارم. شهدا بی گناهند،اما من گناهکار دوست دارم شهید بشوم...
شهادت همت میخواهد، شهادت لیاقت میخواهد من هیچکدام را ندارم و به حال خود تأسف میخورم...
"خدایا به ما توفیق شهید شدن در راهت را عنایت کن"...
با خودم فکر می کنم که آیا میشود روزی درشروع نام من واژه ی شهید به کار برده شود
و بگویند :
"شهید محسن زهتاب" آیامیشود که برادران من، خانواده من نام مرابا افتخار بیان کنند؟...
بخشی از دلنوشته های شهید محسن زهتاب
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت
بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:
اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی
آن روحانی می گوید:
من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود
رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟
رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج
گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:
یا بن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:
من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)
وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:
بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.
من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.
منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:
منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.
نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست
برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.
بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.
یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.
چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.
یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.
پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.
پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه
زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….
بعثیهای ملعون ، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند .
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و
دست هایش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت
برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛
اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را
به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند.
او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،
گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،
وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟
خاطره ای از زمان کودکی شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،
تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»
همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ.
آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید،
داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند.
گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
خاطره ای از شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند،
یک: دستهای که به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان میشوند.
دو: دستهای که راه بیتفاوت را بر میگزینند و در زندگی مادی غرق میشوند.
سوم: دستهای که به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت مصایب و غصهها دق خواهند کرد.
پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود.»
بخشی از سخنان شهید حمید باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
همه داشتند سوار قایق می شدند.
می خواستیم برویم عملیات.
یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.
هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد،
داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.»
تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید.
به طوری که سیل جاری شد.
ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و
خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد.
پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید،
به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد
که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست
. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود.
آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد.
کم کم کارها رو به راه شد.
پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت:
خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.
نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و
یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت :
راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
اومد توی باشگاه... بعد از سلام و احوال پرسی، وقتی خواست
لباسش رو عوض کنه...
یکی اومد توی باشگاه و گفت:...آره دیگه...تیپ زدی و ساک ورزشی هم گرفتی دستت...
دو تا دختر پشت سرت که بودند داشتند راجع به تو حرف میزدند.....
....انگاری دنیا سرش خراب شده بود...دنیا دور سرش میچرخید...لباساشو تن کرد...
عصبانی و ناراحتی از باشگاه رفت بیرون...!
فردا شب که اومد باشگاه... همه بهش
میخندیدند!
کچل کرده بود...یک شلوار کردی بزرگ مشکی پوشیده بود.... تازه لباساشو ریخته بود
توی کیسه زباله....! (شهید ابراهیم هادی)
واقعا از
شهدا گفتن و از شهدا نوشتن، کار بسیار سختیه.... اونچیزی که شهدا را خاص میکرد،
مرام و مردانگیشون بود؛ چه دنیای عجیبی داشتند...
در جبهه هرکس عاشق اباعبدالله
علیه السلام بود، از خدا میخواست که بدون سر به شهادت برسد....
هر کس عاشق سقای بی دست کربلا، حضرت عباس علیه السلام بود، از خدا شهادت عباسگونه میخواست...
هر کس عاشق مادر سادات بود شهادتی پهلوشکسته طلب میکرد...
شهدا تلاش میکردند که در زندگی ، رضایت
خالق را به هر نحوی که شده، جلب کنند...
شهدا اهل مرام و معرفت بودند...!
شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که میشه از کاباره به بهشت رفت....! (حر انقلاب اسلامی، شهید شاهرخ ضرغام)
شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که توی اتاق فرمانده نظامی آمریکایی ات میشه نماز خوند...! (شهید عباس بابایی)
شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که یک اسیر عراقی زخمی را 7 کیلومتر روی دوش خودش آورده بود عقب...! (شهید ابراهیم هادی)
شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که یک زن بی سرپرست رو زیر بال و پر خودش گرفته بود تا توی کاباره کار نکنه....! (شهید شاهرخ)
و هزار شـایـد
دیگـه ای که زندگی شهدا به ما ثابت کرد، شـدنـیـه...!
روایت متفاوتی از مروت و مردانگی شهدا را در وبلاگ مروت و مردانگی شهدا بخوانید
اللهم صلی علم محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»
صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.»
توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»
گفتم « چرا ؟»
گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
- می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
- خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.
رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! »
گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟»
گفتم « مگه نشناختیش؟»
گفت نه.
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روزه درستش کردند.
همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.
آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.
بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .
هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید.
بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد .
یکی از بچه ها برش داشت.
بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بهم گفت:« چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده. »
بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»
خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید
قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم....
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد
آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....
به نقل از همسر شهید بابایی
پ.ن1: خواستم به خودم بگم که شهدا هم یک زندگی معمولی داشته اند!
قهر میکردند...اما دل بزرگی داشتند...عاشق بودند...عاشق...! این هم عاشقانه های شهید بابایی بودش...صلوات
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یادم به سفر مشهد مهدی افتاد.
قبل از عملیات بدر برای اولین بار برام سوغاتی آورد:
دو حبه قند و کمی نمک و یک جانماز.
دیدم مهدی حال همیشگی اش را ندارد.
قسمش دادم که:
" تو را خدا از ضامن آهو چی خواستی، مهدی، که این طور شده ای؟"
گفت:" فقط یک چیز"
"دیگر نمی توانم بمانم، مصطفی. باور کن نمی توانم.
همین را به امام رضا گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات عملیات آخر مهدی باشد"
راوی مصطفی مولوی همرزم شهید مهدی باکری