بسم رب الشهدا و الصدیقین
سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم.
تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی.
آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم.
افتاده بودم گوشه ی خوابگاه .
یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد.
هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش.
اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند :
« مهدی باکری.»
خاطره ای از شهید مهدی باکری