| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

شهدای زنده بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می‌گفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم می‌برد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پله‌ها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است.

جانباز شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمی‌توانست زنگ بزند، و نمی‌خواست مزاحم همسایه‌ها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل.


به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آن‌ها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌بیندش. من که از انقلاب حقی ندارم. برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عمر ما می گذرد...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره خاک می گذرد
و همه آنان تا به امروز مرده اند،
و ما نیز خواهیم مرد،
و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت.

خوشا آنان که مردانه مردند.
و تو ای عزیز بدان؛
تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند.

شهید سید مرتضی آوینی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ماجرای خواستگاری از خواهر شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
«میخوای بری ازدواج کنی؟»

گفت: «بله میخوام برم خواستگاری.»

– «خب بیا خواهر منو بگیر!»

– «جدی میگی آقا مهدی؟!»

– «آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!»

اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!

به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!»

بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!

پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!»

گفته بودن: «بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!»

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین از کتاب ستاره ی دنباله دار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سفره عقد را برای اقامه نماز ترک کرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند

صدای اذان بلند شد.

حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد

دوستم کنارم ایستاد و گفت:

این مردبرای تو شوهر نمی شود!

متعجب و نگران پرسیدم:چرا؟

گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد

جایش توی این دنیا نیست!

 

شهیدحسین دولتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اسم عملیات یا ابوالفضل العباس(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عملیات مسلم ابن عقیل حاج بهزاد می گفت :

تا رمز عملیات رو گفتم دیدم ستون از هم باز شد.

دیدم قمقمه ها رو دارن خالی میکنن ، گفتم ۱۵ کیلومتر راهه چرا آب رو بیرون میریزید ؟؟

گفتن : مگه خودتون رمز عملیات رو نگفتی یا ابوالفضل العباس (ع)؟؟؟

ما حیا می کنیم با خودمون آب برداریم و با رمز یا ابوالفضل العباس (ع) بریم عملیات...

حاج رحیم می گفت بچه های این عملیات رو شهداشو نو خودم از منطقه مندلی آوردم .

میگفت : خدا میدونه !!! بعضی هاشونو می دیدم  دَر قمقمه ها شون باز بود و آبی توش نبود....

 

رو پیراهنشون نوشته بودند :

قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس (ع)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مادری که شهید تربیت می کند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن

انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطرابِ خداحافظی با مادرش را داشت ... فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و....

بالاخره دلشا زد به دریا و رفت جلو،پیش آیینه و قرآن مادرش ...

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت: 

«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهید سعید طوقانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پهلوان شهید سعید طوقانی ۱ پسر بچه ای که در شش سالگی بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود کرد، بازوبندی که خیلی ها آرزو داشتند با آن فقط یکبار هم که شده عکس یادگاری بگیرند، رکورد دار چرخ ورزش باستانی بود، ۳۰۰دور را در سه دقیقه چرخیده بود.

 

در زمستان۱۳۶۳ با اینکه مریضی سخت کلیه داشت، از بیمارستان فرار کرد و خود را به عملیات بدر رساند، وقتی در شرق دجله پیک گردان میثم بود، گلوله دوشکای دشمن شکمش را پاره کرد و او مظلومانه خود را از دسته نیروها جدا کرد و به گوشه ای رفت تا کسی نفهمد سعید طوقانی معروف به شهادت رسیده است، او مراد و محبوب گردان میثم بود.

 

متاسفانه سعید طوقانی در قبل از انقلاب مشهورتر بود تا بعد از انقلاب، هر روز عکس و خبرش در روی جلد روزنامه ها و مجلات چاپ می شد، خیلی ها آرزو داشتند او را از نزدیک ببینند ولی او پشت پا به تمام اینها زد و گمنامی را انتخاب کرد، وقتی چند روز بعد از شهادتش تلویزیون خبر شهادت او را اعلام کرد، دیگر برای همیشه فراموش شد،

 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

می خواهم در آینده شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من می خواهم در آینده شهید بشوم . . .


معلم پرید وسط حرف علی و گفت: ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چکاره بشید ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی! مثلا پدر خودت چه کاره است؟


آقا اجازه . . . شهید . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شگرد پسر نوجوان برای اعزام به جبهه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش اجازه نمی‌داد برود.

یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.»

پدرش خیلی خوشحال شد.

سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.

چند روزی از او خبری نبود... تا این‌که زنگ زد و گفت من جبهه‌ام

پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یک مجروح سر بزنی؟»

گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»

پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادر دیگر ماهی نخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرسید:ناهار چی داریم مادر؟

مادر گفت: باقالی پلو باماهی

با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم.

و یه روزی این ماهی ها مارا می خورند!

چند وقت بعد، عملیات والفجر8، درون اروند رود گم شد..

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت لو رفتن رزمنده عراقی در ایستگاه صلواتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو تا از بچه ها، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند.

گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . . می خندیدند !!!

گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، موقع گرفتن شربت پول داده بوده، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هم قد گلوله توپ

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم قد گلوله توپ بود . . .

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

گفت: با التماس!

به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .


تصویر تزئینی می باشد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تشنه ام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: تشنه ام

گفتم:خسته نباشی.

گفت:خسته نیستم. تشنه ام، یه چکه آب اگه داری، بده بخوریم.

رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد.

 دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود، لب سنگر. 

ترکش خورده بود به گلوش.

سلام داد به آقا و افتاد رو زمین.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جواب اسیر نوجوان ایرانی به سرهنگ بعثی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اسیر شده بود

15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود...

سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟

حرف نمی زد

سرهنگ بعثی گفت: جواب بده..

گفت: ولم کن تا بگم

ولش کرد...

خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا

گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .

عکس تزئینی است

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نصف لیوان آب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آب جیره بندی شده بود

آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،

به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...

لیوان را به من داد و گفت :

من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...

گرفتم و خوردم

فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دستم قطع شده،سرم که قطع نشده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داییش تلفن کرد و گفت:

حسین تیکه پاره روی تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین؟!

گفتم: نه ، خودش تلفن کرد، گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد، گفت شما نمی خواد بیاد، خیلی هم سر حال بود!

داییش دوباره گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ دستش قطع شده

همون شب رفتیم یزد بیمارستان

به دستش نگاه میکردم، گفتم: این خراش کوچیک دیگه، نه!

خندید و گفت: دستم قطع شده! سرم که قطع نشده

خاطره ای از شهید حسین خرازی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمپوت خالی که به جبهه اهدا شده بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...

خاطره ای از زبان شهید حاج حسین خرازی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

غذای فرمانده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.

 در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید

 گفتند :

-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده  می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عطش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داشتیم بر می گشتیم عقب، سر راه دیدم ده دوازه نفری افتاده اند روی زمین، از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان، نه تیری خورده بودند، نه ترکشی، نه هیچ...

سرم را گذاشتم روی سینه یکیشان، قلبش می زد، آرام، آرام، آرام، توی گرمای شصت هفتاد درجه، برای مردن تیر و ترکش لازم نیست، چند ساعت آب نداشته باشی، شهید می شوی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

لباس ساده شهید بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم.

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سوال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:

-هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی؛ برایت می گویم.

پس از مکثی کوتاه گفت:

-انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند واز هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود.

ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰