بسم رب الشهدا و الصدیقین
داشتیم بر می گشتیم عقب، سر راه دیدم ده دوازه نفری افتاده اند روی زمین، از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان، نه تیری خورده بودند، نه ترکشی، نه هیچ...
سرم را گذاشتم روی سینه یکیشان، قلبش می زد، آرام، آرام، آرام، توی گرمای شصت هفتاد درجه، برای مردن تیر و ترکش لازم نیست، چند ساعت آب نداشته باشی، شهید می شوی...