بسم رب الشهدا و الصدیقین
میگفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم میبرد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پلهها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است.
جانباز شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمیتوانست زنگ بزند، و نمیخواست مزاحم همسایهها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل.
به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آنها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچوقت هیچکس نمیبیندش. من که از انقلاب حقی ندارم. برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!