بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفت: تشنه ام
گفتم:خسته نباشی.
گفت:خسته نیستم. تشنه ام، یه چکه آب اگه داری، بده بخوریم.
رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد.
دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود، لب سنگر.
ترکش خورده بود به گلوش.
سلام داد به آقا و افتاد رو زمین.