| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهادت» ثبت شده است

وقتی عشق عقل را به چالش کشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز استاد توی کلاس درس گفت : تمام عضله های بدن از مغز دستور می گیرند . اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعالیت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری نسبت به بقیه داشت و همواره ساکت بود ، بلند شد و گفت: ببخشید استاد!

وقتی ترکشِ توپ سرِ رفیقِ من را از زیر چشم هایش برد ، زبانش تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

همان طور که خودش می خواست شهید شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

 محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:

یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.

«کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین

تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور  را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»

 پرسیدم شهادت او چطور بود؟ امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

 

منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

رزمنده اسیری که زنده دفن شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

تازه اسیرمان کرده بودند.تو حال خودم نبودم.صدای ضعیف دوستم«دشتی»را که شنیدم به خودم آمدم،افتاده بود و آهسته ناله می کرد.خودم را کشاندم کنارش،پرسیدم: چه شده آقای دشتی؟

گفت:به خدا قسم دارم می میرم.

با هزار دردسر و التماس از بعثی ها،دست او را باز کردم.

ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن. نظامیانی که تفنگ ها شان را روی ما نشانه گرفته بودند،آب داشتند،اما یک قطره به دشتی و دیگر بچه ها نمی دادند.

وقتی ماشین پشت خط توقف کرد،هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین.من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد،بی خیال شدم و دشتی را ول نکردم.بالاخره او را آوردم پایین.

عراقی ها یکباره ریختند دورش.کله هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتی و او رو به آسمان دراز شده بود.

ناگهان صدای گلوله ی یه کلت،روی همه را برگرداند...

یک نفر در حال نماز به زمین افتاد.

افسر بعثی به سربازانش گفت:دو تا قبر بکند!

دشتی داشت زیر لب شهادتین می گفت که با آن شهید نماز،زنده دفن شد.

خاطرات شهدای اسارت از کتاب شهدای غریب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(1)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

*
یک لشکر، از چه چیز می‌تواند بیشتر روحیه بگیرد. 
وقتی فرمانده‌اش، مکبّر نماز جماعتش می‌شود. 
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف می‌گفتیم و می‌خندیدیم. حتی سرش را بالا نمی‌آورد ... تا چه رسد به اعتراض. 
*
چرا بیکار ایستاده‌ای؟ نمی‌خواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم. 
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک. 
فرمانده‌ی لشکر بود! 
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر. 
- مهمان نمی‌خواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان) 
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته) 
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد. 
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینه‌خیز، بعد هم کلاغ پر. 
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبه‌ی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمه‌ی حرام که نمی‌شود برای خدا جنگید. 
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بی‌سیم هدایت می‌کرد اما دلش توی خط بود. با بچه‌ها. 
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامه‌ای داد دست حسین. 
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید. 
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا. 
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم. 
سکوت کرد. 
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر می‌دانیم. 
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره می‌خورد. من می‌مانم. کسی اگر می‌خواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم. 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتنگی شهید خرازی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم.  رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.

گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "

گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."

گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.

گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم.  زندگی خیلی برام سخت شده.  خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛  علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفییادته؟  دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."

بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.

هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

خاطره ای از شهید حسین خرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(2)

بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از فتح المبین شروع کرد. 
اول یه بحث اعتقادی: 
- جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت. 
بعد تذکرات : 
1- توکل به خدا
2- تلقین به آرامش و شجاعت
3- آگاهی کلی از عملیات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفه‌جویی در مهمات
6- مقاومت 
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پیاده کردن احکام اسلام
9- یاری خدا با اخلاص
10- همه کاره خداست. 
سیاستش در زندگی هم، همین 10 اصل بود. 
*
هر جا آیه‌ای می‌شنید به فکر فرو می‌رفت... نکند میدان نبرد او را از مسائل درونی‌اش غافل کند. 
چنین مواقعی به قرآن پناه می‌برد یا به کسانی که روحانی‌تر بودند. 
*
خرمشهر را محاصره کردند. حسین گفت: به بسیجی‌ها بگوئید حالا وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد می‌شود. 
**

با یک دستِ قطع شده که آمد خانه مادرش بغلش کرد. 
گفت: مگر این طوری بشود تو را نگه داشت. 
عصر گفت: می‌خواهم سری به سپاه بزنم. 
گفتند: پس زود برگرد. شب نیامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اینجا دکتر هست داروهایم را از ترمینال برایم بفرستید.

با یک دست می‌جنگید، فرماندهی‌ می‌کرد، با یک دست سینه می‌زد. عزاداری می‌کرد.

خبر شهادت یارانش، پشتش را می‌شکست اما بروز نمی‌داد. 
حسین پر پرواز کبوتران آسمانی شده بود اما خودش در آرزوی پرواز می‌سوخت.

*

نشسته بود قرآن بخواند. موشک کنار سنگر منفجر شد. 
صدای وحشتناکی آمد. سنگر لرزید حسین اما نلرزید. 
ادامه قرآنش را می‌خواند. 
*
بیست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود. 
روی کتف بی‌دستش. 
- من توی این عملیات شهید می‌شوم. 
- آن وقت اسم بچه‌ات را چی بگذارند؟
- مهدی
پدرش او را بغل کرد. پدر پیشانی حسین را بوسید. حسین رفت طرف سنگر. 
انفجار همه جا را با خاک یکسان کرد. ترکش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بیرون. قلبش دیگر تحمل ماندن نداشت. متلاشی شد. 
پیرمرد دوید طرفش هنوز گرمای آغوشش را حس می‌کرد. 
چندلحظه قبل خودش ضربانهای این قلب را شنیده بود. 
فریاد وای حسین کشته شد بچه ها بالا بود. 
تابوت روی دستهایشان آنقدر سنگینی کرد که شکست. 
کفن بی‌تابوت حسین شوری برپا کرده بود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت بالای شهید بر حق الناس

بسم رب الشهدا و الصدیقین


دور تا دور نشسته بودیم.  نقشه ، آن وسط پهن بود.

حسین گفت :

 " تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود گه توش گندم کاشته بودن.

یه مقدار از گندم ها زیر پاها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن"

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هم قد گلوله توپ

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم قد گلوله توپ بود . . .

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

گفت: با التماس!

به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .


تصویر تزئینی می باشد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تشنه ام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: تشنه ام

گفتم:خسته نباشی.

گفت:خسته نیستم. تشنه ام، یه چکه آب اگه داری، بده بخوریم.

رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد.

 دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود، لب سنگر. 

ترکش خورده بود به گلوش.

سلام داد به آقا و افتاد رو زمین.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جواب اسیر نوجوان ایرانی به سرهنگ بعثی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اسیر شده بود

15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود...

سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟

حرف نمی زد

سرهنگ بعثی گفت: جواب بده..

گفت: ولم کن تا بگم

ولش کرد...

خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا

گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .

عکس تزئینی است

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نصف لیوان آب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آب جیره بندی شده بود

آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،

به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...

لیوان را به من داد و گفت :

من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...

گرفتم و خوردم

فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

حکایت عجیب شهادت شهید علمدار

 بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی دوبار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می روم...که اتفاقاً همینطور هم شد.

دفعة آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد.

او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود.

تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟

 گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم.

 حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد...

 داریم می رویم...

 نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد.

 گفت: تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد.

به دوستش هم گفته بود: قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم... آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد.گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن.

من دیگر رفتنی هستم...

 غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش درباره نحوه شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت

و گفت: خداحافظ و شهید شد …

....

خاطره ای از همسر شهید سید مجتبی علمدار

شهید علمدار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ده قانون که اگر عمل کنید شهید می شوید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ده قانون شهید سید مجتبی علمدار برای تذکیه نفس

قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.(تاریخ اجراء 4/5/69)

قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .(تاریخ اجراء 11/5/69)

قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.(تاریخ اجراء 26/5/69)

قانون چهارم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .(تاریخ اجراء 16/6/69)

قانون پنجم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.(تاریخ اجراء 13/7/69)

قانون ششم:حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.(تاریخ اجراء 18/8/69)

قانون هفتم: حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود.(تاریخ اجراء 30/9/69)

قانون هشتم: هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم .(تاریخ اجراء 19/11/69)

قانون نهم: در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم .(تاریخ اجراء 14/1/70)

قانون دهم: در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.(تاریخ اجراء 15/3/70)

شهید علمدار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لطف امام زمان به شهید علمدار

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد.

 مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم.

یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود.

توی جیب ایشان هم پول نبود...

 وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است.

تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. ..

گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو.

.....
خاطره ای از همسر شهید سید مجتبی علمدار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نامه دختر شهید علمدار به پدرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.
.....................
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد، حال من خوب است، خوب خوب.
 یادش بخیر! آن روزهایی که به مهد کودک بودم و صبح زود به دنبالم می آمدی...
همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات امده دنبالت و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم.
اول مقنعه سفید را به تو می دادم و با حوصله ای به یاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه با مزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، روبروی عکس تو ایستادن و خواندن، انگار آدم سبک می شود.
مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود، اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلا باهاش قهر نکنم.اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هر چه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت الله خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه  بر سر ما فرزندان شهدا مستدام باشد...
ان شالله، خدانگهدار...دخترت سیده زهرا

شهید علمدار



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بین شغل و حجاب باید یکی را انتخاب کنی!

بهترین و مشهورترین هنر پیشه ی زن در کشورش بود و زیبایی اش شهره ی خاص و

عام.تصمیم گرفته بود مسلمان شود.وقتی خبر مسلمان شدنش را شنیدند,به او گفتندː

باید بین کار و حجاب یکی را انتخاب کنی!

آن شب,مردم از تلویزیون خبری باور نکردنی شنیدندːاو محجبه شده بود!

امام صادق(ع)ːحجاب زن,برای طراوت و زیبایی اش مفیدتر است.(المستدرک/ج 5)





پ.ن1:

پیشنهاد بچه ها اینه که در اعتراض به عربستان، درس عربی رو حذف کنن!

تازه ریاضی ام باید حذف کنن پایتخت عربستانه ؟

پ.ن2:

#گرگ ؛ گرگ است

#گوسفند ؛ گوسفند است

پس چرا #انسان ؛ انسان نیست ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰