بسم رب الشهدا و الصدیقین
*
یک لشکر، از چه چیز میتواند بیشتر روحیه بگیرد.
وقتی فرماندهاش، مکبّر نماز جماعتش میشود.
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف میگفتیم و میخندیدیم. حتی سرش را بالا نمیآورد ... تا چه رسد به اعتراض.
*
چرا بیکار ایستادهای؟ نمیخواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم.
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک.
فرماندهی لشکر بود!
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر.
- مهمان نمیخواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان)
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته)
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد.
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینهخیز، بعد هم کلاغ پر.
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبهی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمهی حرام که نمیشود برای خدا جنگید.
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بیسیم هدایت میکرد اما دلش توی خط بود. با بچهها.
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامهای داد دست حسین.
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید.
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا.
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم.
سکوت کرد.
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر میدانیم.
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره میخورد. من میمانم. کسی اگر میخواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم.