بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از فتح المبین شروع کرد. 
اول یه بحث اعتقادی: 
- جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت. 
بعد تذکرات : 
1- توکل به خدا
2- تلقین به آرامش و شجاعت
3- آگاهی کلی از عملیات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفه‌جویی در مهمات
6- مقاومت 
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پیاده کردن احکام اسلام
9- یاری خدا با اخلاص
10- همه کاره خداست. 
سیاستش در زندگی هم، همین 10 اصل بود. 
*
هر جا آیه‌ای می‌شنید به فکر فرو می‌رفت... نکند میدان نبرد او را از مسائل درونی‌اش غافل کند. 
چنین مواقعی به قرآن پناه می‌برد یا به کسانی که روحانی‌تر بودند. 
*
خرمشهر را محاصره کردند. حسین گفت: به بسیجی‌ها بگوئید حالا وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد می‌شود. 
**

با یک دستِ قطع شده که آمد خانه مادرش بغلش کرد. 
گفت: مگر این طوری بشود تو را نگه داشت. 
عصر گفت: می‌خواهم سری به سپاه بزنم. 
گفتند: پس زود برگرد. شب نیامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اینجا دکتر هست داروهایم را از ترمینال برایم بفرستید.

با یک دست می‌جنگید، فرماندهی‌ می‌کرد، با یک دست سینه می‌زد. عزاداری می‌کرد.

خبر شهادت یارانش، پشتش را می‌شکست اما بروز نمی‌داد. 
حسین پر پرواز کبوتران آسمانی شده بود اما خودش در آرزوی پرواز می‌سوخت.

*

نشسته بود قرآن بخواند. موشک کنار سنگر منفجر شد. 
صدای وحشتناکی آمد. سنگر لرزید حسین اما نلرزید. 
ادامه قرآنش را می‌خواند. 
*
بیست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود. 
روی کتف بی‌دستش. 
- من توی این عملیات شهید می‌شوم. 
- آن وقت اسم بچه‌ات را چی بگذارند؟
- مهدی
پدرش او را بغل کرد. پدر پیشانی حسین را بوسید. حسین رفت طرف سنگر. 
انفجار همه جا را با خاک یکسان کرد. ترکش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بیرون. قلبش دیگر تحمل ماندن نداشت. متلاشی شد. 
پیرمرد دوید طرفش هنوز گرمای آغوشش را حس می‌کرد. 
چندلحظه قبل خودش ضربانهای این قلب را شنیده بود. 
فریاد وای حسین کشته شد بچه ها بالا بود. 
تابوت روی دستهایشان آنقدر سنگینی کرد که شکست. 
کفن بی‌تابوت حسین شوری برپا کرده بود.