| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

مسئولیت بالاتر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

تخت گاز می رفت . هر چند ماه یک بار ، یک مسئولیت بالاتر و مهم تر می گرفت .

خواهرش به شوخی می گفت :

«مصطفا!این جوری ، چند ماه دیگر دبیر کل سازمان ملل می شوی ها!»

همسرش با خنده می گفت : «اینقدر برایش دعا نکنید که بالاتر 

برود . یک وقت آن قدر بالا می رود که نه شما می بینیدش نه من» 

راست می گفت. . .

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهید به روایت همسرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همسرش تعریف می کرد : 

«دو تا چیز را خوب بلد بود . یکی کادو خریدن ،یکی گل خریدن . به وقت می گرفت .

به جا هدیه می داد . همیشه هم اصل بر غافل گیری بود . 

از میان گل ها ، مریم می گرفت . 

آن هم یک شاخه . از میان کادو هم اولویت بر چیزهایی بود که نیاز داشتم .

 که کاربردی و راست کار بود .

 حتی اگر در موردش هیچ حرفی نزده بودم ، باز هم خوب انتخاب گری بود .

 آخرین هدیه اش هم یک ساعت مچی بود . ساعتی به سلیقه خودش ، به پسند من .»

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

عشق به شهید حاج احمد متوسلیان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شخصیت مورد علاقه اش در میان فرماندهان جنگ ، جاوید الاثر 

احمد متوسلیان بود . دو تا نقطه ی تلاقی با ایشان داشت . 

یکی خط شکنی و خدشه ناپذیری در رسیدن به هدف

دیگری دشمنی با رژیم صهیونیستی .

 برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین دو سه بار کمپین راه انداخت . 

برون مرزی هم فکر می کرد . 

ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا 

و اروپا داشت . دست کم در دو سه مقطع جریان سازی 

حسابی ای کرد . هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا 

مصطفا خبری ندارد . 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

زیباترین شعر دفاع مقدس + پخش آنلاین + لینک دانلود

آی دونه دونه دونه ! نون و پنیر پونه !

قصه بگم براتون ! قصه عاشقونه !

یه وقت نگین دروغه ! یه وقت نگین که وهمه !

اونکه قبول نداره، نمیتونه بفهمه !

بریم به اون فصلی که اوج گرمی ساله !

ماجرای قصمون داخل یک کاناله !

کانالی که توی این دشت مثله قلب زمینه

دور و بر این کانال پر از میدون مینه

کانالی که توی این دست مثله قلب زمینه

فضای توی کانال ببین چه دلنشینه !

اون یکی پا نداره،روی زمین افتاده

اون یکی رو ببینید،چقدر قشنگ جون داده ! 

رنگ و روی اون یکی از تشنگی پریده، همون یکی که روی پاهاش سر دوتاشهیده!

اونجا که 19 نفر کنار هم خوابیدن؛ ببین چقدر قشنگن ، تمامشون شهیدن

یکی ازش خون میره ، اما خیلی ارومه.... فکر میکنم که دیگه....کار اونم تمومه

مجتبی پا نداره، سر علی شکسته، حمید دمر افتاده ، مجید به خون نشسته...

گلوله و گلوله...انفجار و انفجار...پاره های بچه ها...قاب شده روی دیوار

هرجا رو که میبینی، دلاوری افتاده... هرجا جگر گوشه ی ی مادری افتاده

حالا تو بهت این دشت، میون فوج دشمن، ازون همه دلاور، فقط رضا موند و من!

آی قصه قصه قصه! اتل متل توتوله ، خمپاره و ارپی جی...نارنجک و گلوله

صورت مهدی رفته...مصطفی سر نداره، رضا نعره میکشه، خیـــــــــــــز برو خمپــــــــاره!

یه جمله توی گوشم مونده برا همیشه. التماس رضا رو، فراموشم نمیشه....

الو الو کربلا...پس نخودا چی شدن ؟ یاور دو به گوشم! بچه ها قیچی شدن!

کربلا کبوترا از تو قفس پریدن...ما آذوقه نداریم...

مهمونامون رسیدن...جواب بده برادر...

بیسیم اینطور جواب داد:

الو به گوشی یاور ؟ چیزی  نداریم که تا سر سفره بذاریم... مفهومه یاور 2 ؟ دیگه غذا نداریم!

رضا منو نگاه کرد...صورتشو تکون داد...بغضی کردشو بیسیم از توی دستش افتاد...!

عجب کربلاییهـــ ، نشونه به اون نشونه....عطش نعره میکشه!

پنج روزه تشنمونه! پنج روزه که میجنگیم...کشته میشیم میمیریم...

گلوله ها تمومه .... ولی عقب نمیریم...!

رضا...تشنه و زخمی...زیر نور آفتاب.... من از پی گلوله...دنبال یک قطره آب...!

هیچی پیدا نکردم! خسته شدم نشستم! برای چند لحظه ای جفت چشامو بستم!

دیدم که توی باغی...شهیدامون نشستن!...میخندنو میخونن...درهای باغو بستن!

چه باغ باصفایی..درختا از جنس نور....نحلهایی از عسل!

کاخ هایی از بلور...

عجب باغ بزرگی...چه باغ رنگارنگی! پر از صفا...پر از عشق!

عجب باغ قشنگی...

بالهای ملائک...روی دست بچه ها...

جام های از شراب... توی دست بچه ها

من و رضا تواز بیرون توی باغومیدیدیم...!

صدای بچه ها رو اینطور میشنیدیم...

آهای آهای بچه ها...اینجا عجب حالیه!

همه هستن... ولیکن جای شما خالیه!

صدا پیچید تو عالم...صدا رو میشنیدم....

یهو با یک صدایی از توی خواب پریدم

رضا نعره میکشید...آهای آهای بسیجی

تانکا دارن میرسن.... بدو بدو آر پی جی...

تانک بعثی خودشو...پشت کانال رسونده

نعره کشیدم رضـــــــــــــــا گلوله ای نمونده !

رضا سرش رو با بغض روی سجده میذاره....

خشابی توی دستاشـــه...! دستو بالا میاره

دستو میاره بالا...انگار داره جون میده

میزنه زیر گریه، خشابو نشون میده

میگه ببین خدایا ، روحیه ها عالیه ، ولی چیکار باید کرد، خشابمون خالیه

صداش یهو بند میاد....توی دست یک شهید

عینهو یک معجزه ! ،ی گوله آرپی جی دید.

روبه سوی اون شهید...خندیدو سر تکون داد

یواشکی گفت...مرتضی ...گلوله رو نشون داد

حرف اونو گرفتم! نگاهشو فهمیدم ! جون تازه گرفتم!

سوی شهید دویدم و ناگهان صدایی... صدای سرد سوتی...

و ناگهان خمپاره و ناگهان سکوتی 

رضا یهو نعره زد ....بیشــــرفا اومدم!

ماسک بزار مرتضی که شیمیایی زدن

سینه ام پر از آتیش شد...

چشمامو هم گذاشتم، حمله شیمیایی بود، ماسک ولی نداشتم

لبخند زدم و گفتم ، ماسک ندارم رضا

نعره کشیـــــــــد حــــــــــــــرف نــــــــــزن!

نفس نکــــــــــــــــــش مرتضی

چفیه تو آب بزن...  حمله شیمیاییه!

گفتم داری جوک میگی؟ قمقمه ها خالیهـــ

رضا پرید و ماسکشو گذاشت رو صورت من!

نعره کشیدم رضـــــــــــــــا ، ماسکتو خودت بزن!

خندید و گفت:

مرتضی! برادرم...بیخیال! من رو گذاشتشو رفت! رفتش بالای کانال!

نفهمیدم چه چیزی قلب اونو می آزرد؛ نفهمیدم برا چی پیرهنشو دراورد

رضا نعره میشکید...بیشرفا با شمام... کانال هنوز مال ماست!

بیایین بیایین من اینجام! دوشکاچی از روی تانک،  اونو هدف گرفتش!

کار رضا تموم بود ؛ نعره کشید و گفتش

بیایین بیایین من اینجام ؛ گردان هنوز روی پاست!

بیایین بیایین ببینید، کانال هنوز دست ماست!

گلوله های دوشگا.... هزار هزار ده هزار...

رضا دوید سوی تانک ، و ناگهان انفجار...

فضای توی کانال؛ ز دود و گاز پر شد

هیچی دیگه ندیدم

 


دریافت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کت و شلواری که مخصوص شهدا بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کت و شلوار دامادی‌ اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود.

به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»

 پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید.

هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند.

جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به شهادت می‌رسید!


خاطرات شهید محمد حسن فایده به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

صندوق ترک گناه

بسم رب الشهدا و الصدیقین


یه روز که اومدم خونه چشماش سرخ شده بود.

 نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب تو دستاش گرفته

بهش گفتم: گریه کردی؟

یه نگاهی به من کرد و گفت :

 راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟

مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود:

هر کس غیبت بکنه 50 تومان بندازه توی صندوق باید جریمه بدید تا گناه تکرار نشه

خاطره ای از شهید محمد حسن فایده به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تک تیراندازان عاشورایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین


تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....

اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد، ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!

لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.

گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟

به آرامی گفت:

«آخه داشت آب می خورد» 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

جگر شیر نداری سفر عشق مرو

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم هم روی کولش . خیلی با نمک شده بود 

گفتم چیه ؟ خودت رو مثل علم درست کردی ؟ میدادی یک چیزی هم پشت لباست بنویسن

پشت لباسش رو نشان داد " جگر شیر نداری سفر عشق مرو " 

گفتم : بی خودی اصرار نکن .. بی سیم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم

هم سنت کمه ؛ هم برادرت شهید شده .. هیچی نگفت ... از من حساب میبرد .. 

کمی هم میترسید، دستش رو گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت : 

باشه .. نمیام ! ولی روز قیامت شکایت رو به فاطمه زهرا میکنم .. ببینم میتونی جواب بدی ؟
 
توی عملیات دنبالش میگشتم .. به بچه ها گفتم کجاست ؟ گفتن نمی دونیم ! نیست

به شوخی گفتم : نگفتم بچه است ! گم میشه ! حالا باید کلی دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم

بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم . اکثرا با یک گلوله یا ترکش ریز شهید شده بودن

یکی هم بود که ترکش کل سر رو برده بود ... برش گرداندم ... پشت لباسش رو دیدم

نوشته بود:"جگر شیر نداری سفر عشق مرو"



پ.ن: یا علی ابن موسی الرضا، آقاجان بطلب بیاییم پابوستـ
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

روی حرف شهید حرف نزنیم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید می گفت: پسرم در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی پیکرم رو برای طواف دور ضریح مقدس 

امام رضا علیه السلام آوردند همان جا یک زیارت عاشورا  برایم بخوانید.

وقتی شهید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و قصد خواندن زیارت عاشوراء داشتیم ،خدّام اجازه ندادند.

در حالی که با خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم،متوجه شدیم از تابوت شهید خون جاری شده.

خدام که این صحنه را دیدند،رفتند تا وسائل شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث 

نکردند.

ما هم از خدا خواسته فرصت را غنیمت شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشوراء خواندن.

خواندیم و تمام شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند،با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثری از 

خون ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشته.

آنجا بود که فهمیدم نباید بالای حرف شهید حرف بزنیم..


خاطره ای از مادر شهید کبیری

رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک تکیه خلاصه می شود و آن "کوک چهارم" است. +

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

استقلال مالی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از کار ابایی نداشت . در زمان تحصیل مدتی پستچی بود . 

نامه رسانی خوابگاه را قبول کرده بود . از همان اول خرجش 

را از گردن پدر برداشت . 

حتی اگر توی فضای شوخ خوابگاه بهش می گفتند ((پت پستچی)) 

 فقط می خندید ! استقلال مالی 

برایش اینقدر مهم بود . 

شهید مصطفی احمدی روشن

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت شهدا به مسائلی که خاکی ها نمی بینند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

برای خواهرش خواستگار آمد . مادرش را صدا زد : ((مادر جان ! انگشترت را لطفا در بیاور!))

مادر تنها انگشتری را که کمی آب و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است 

و شنید : ((شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیزها برای مان ارزش است . )) 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دارایی یک شهید هنگام خواستگاری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

((سربازی نرفته ام ، کار هم ندارم ، درسم هم تمام نشده)) .

 بعد بسم الله اینها اولین کلمات خواستگاری بود که آقا مصطفا به خانمش گفت.
 
بعدش لبخند زد و در آمد که : ((توکل به خدا داریم .))

کی می توانست به دانشجویی که جانش برای احمد متوسلیان در می رود

و همه ی کارها را با متر خدایی قد می گیرد ((نه)) بگوید ؟ 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اخلاق شهدایی مصطفی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوستش می گفت : خوابگاه دانشگاه شریف ، خیابان زنجان ، 

بلوک یک ، اتاق 313 ، من و مصطفا دو سال با هم بودیم . 

مصطفی از آن دست آدم های بشاش و خنده رو که یک ماه نشده با همه آشناست.

 با همه گرم می گیرند ، با مذهبی و غیر مذهبی ، با همه شوخی می کنند.

اگر کسی دنبالش می گشت ، محتمل ترین جایی که می شد پیدایش کرد ،

 همان پاتوق مذهبی های خوابگاه زنجان بود ، 

نمازخانه ی خوابگاه . 
 
خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جامانده ای که خود را به شهدا رسانید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در روستای سنگستان همدان به دنیا آمد. 

عقل رس که شد ،بیشتر وقت ها پا به پای پدر با مینی بوسشان راه می افتاد و 

در رکاب پدر بود تا کمک حالش باشد.

 دبیرستان را رفته بود 

مدرسه ی ابن سینای همدان .

 ابن سینا وقت جنگ 84 شهید داده بود .

مصطفا سال 90 شد هشتاد و پنجمی ؛ 

جنگ ادامه داشت... 

خاطرات شهید احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عشق در کلام شهید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها


اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ی حقیر درگاه خداوند چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم.

سخنم را درباره عشق آغاز می کنم:

هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

ما را به جرم عشق مواخذه می کنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست...اما کدام عشق

خداوندا ، معبودا ، عاشقا ، مرا که آفریدی ،عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت  نهادی.

 مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم.

اما به چه چیز عشق ورزدین را نه...

به دنیا عشق ورزیدم.

به مال و منال دنیا عشق ورزیدم.

به مدرسه عشق ورزیدم.به دانشگاه عشق ورزیدم...

اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد.

یعنی عشق به تو،فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها، عشق های دروغین است...

فهمیدم که«لا یَنفعُ مالُ و لابَنون »

فهمیدم که وقتی شرایط عوض می شود«یَفّرُ المرءُ من آَخیه و صاحبة و بَنیه و اُمه و اَبیه و...»

پس به عشق به تو دل بستم.بعد از چندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم!

دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگ تر از آنی که معشوق من قرار بگیری.

فهمیدم که در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه  می کردم.

این تو بودی که عاشق من بودی و مرا می کشاندی...

اگر من عاشق تو بودم باید یک سره به دنبال تو می آمدم.

ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه مستقیم آمده ام.

حال می فهمم که این تو بودی که عاشق بنده ات بودی و هر گاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کردی

هر شب به انتظار او نشستی تا بلکه یک شب او را ببینی!

حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی ...

بنده را چه که عاشق تو شود

فرازی از وصیت نامه شهید باغانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مدرسه امام حسین علیه السلام

                                             بسم رب الزهرا سلام الله علیها


بدانید که من از دانشگاه امام حسین علیه السلام فارغ التحصیل شدم ؛

 

و مدرک خود را از دست مبارک آقا گرفتم ؛

 

کلاس ، کلاس عشق بود ؛

 

درس، درس شهادت؛

 

تخته سیاه ، گستره وسیع جبهه های حق علیه باطل ؛

 

گچ ها خون ؛

 

و قلم ها اسلحه مان بود .... 


فرازی از وصیتنامه دانشجوی شهید ناصر الدین باغانی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلنوشته شهید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها


فکر می کنم که من لیاقت شهادت را ندارم. شهدا بی گناهند،اما من گناهکار دوست دارم شهید بشوم...


شهادت همت میخواهد، شهادت لیاقت میخواهد من هیچکدام را ندارم و به حال خود تأسف میخورم...


"خدایا به ما توفیق شهید شدن در راهت را عنایت کن"...


با خودم فکر می کنم که آیا میشود روزی درشروع نام من واژه ی شهید به کار برده شود 

و بگویند :

"شهید محسن زهتاب" آیامیشود که برادران من، خانواده من نام مرابا افتخار بیان کنند؟...



بخشی از دلنوشته های شهید محسن زهتاب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهیدی که به آرزویش رسید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:

یابن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت

بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:

اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی

آن روحانی می گوید:

من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود

رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟

رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج 

گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:

یا بن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:

من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)

وقتی که می‌خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:

بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.


منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰

به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گنجشکی که نشانی از شهدا آورد

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:

منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.

نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست

برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.

بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.

یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.

چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.

یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.

پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.

پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه

زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….

بعثیهای ملعون ، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند .




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کودکی شهید مهدی باکری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و

دست هایش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت

برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛

اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را

به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند.

او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،

گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،

وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟


  خاطره ای از زمان کودکی شهید مهدی باکری  

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰