بسم رب الشهدا و الصدیقین
آی دونه دونه دونه ! نون و پنیر پونه !
قصه بگم براتون ! قصه عاشقونه !
یه وقت نگین دروغه ! یه وقت نگین که وهمه !
اونکه قبول نداره، نمیتونه بفهمه !
بریم به اون فصلی که اوج گرمی ساله !
ماجرای قصمون داخل یک کاناله !
کانالی که توی این دشت مثله قلب زمینه
دور و بر این کانال پر از میدون مینه
کانالی که توی این دست مثله قلب زمینه
فضای توی کانال ببین چه دلنشینه !
اون یکی پا نداره،روی زمین افتاده
اون یکی رو ببینید،چقدر قشنگ جون داده !
رنگ و روی اون یکی از تشنگی پریده، همون یکی که روی پاهاش سر دوتاشهیده!
اونجا که 19 نفر کنار هم خوابیدن؛ ببین چقدر قشنگن ، تمامشون شهیدن
یکی ازش خون میره ، اما خیلی ارومه.... فکر میکنم که دیگه....کار اونم تمومه
مجتبی پا نداره، سر علی شکسته، حمید دمر افتاده ، مجید به خون نشسته...
گلوله و گلوله...انفجار و انفجار...پاره های بچه ها...قاب شده روی دیوار
هرجا رو که میبینی، دلاوری افتاده... هرجا جگر گوشه ی ی مادری افتاده
حالا تو بهت این دشت، میون فوج دشمن، ازون همه دلاور، فقط رضا موند و من!
آی قصه قصه قصه! اتل متل توتوله ، خمپاره و ارپی جی...نارنجک و گلوله
صورت مهدی رفته...مصطفی سر نداره، رضا نعره میکشه، خیـــــــــــــز برو خمپــــــــاره!
یه جمله توی گوشم مونده برا همیشه. التماس رضا رو، فراموشم نمیشه....
الو الو کربلا...پس نخودا چی شدن ؟ یاور دو به گوشم! بچه ها قیچی شدن!
کربلا کبوترا از تو قفس پریدن...ما آذوقه نداریم...
مهمونامون رسیدن...جواب بده برادر...
بیسیم اینطور جواب داد:
الو به گوشی یاور ؟ چیزی نداریم که تا سر سفره بذاریم... مفهومه یاور 2 ؟ دیگه غذا نداریم!
رضا منو نگاه کرد...صورتشو تکون داد...بغضی کردشو بیسیم از توی دستش افتاد...!
عجب کربلاییهـــ ، نشونه به اون نشونه....عطش نعره میکشه!
پنج روزه تشنمونه! پنج روزه که میجنگیم...کشته میشیم میمیریم...
گلوله ها تمومه .... ولی عقب نمیریم...!
رضا...تشنه و زخمی...زیر نور آفتاب.... من از پی گلوله...دنبال یک قطره آب...!
هیچی پیدا نکردم! خسته شدم نشستم! برای چند لحظه ای جفت چشامو بستم!
دیدم که توی باغی...شهیدامون نشستن!...میخندنو میخونن...درهای باغو بستن!
چه باغ باصفایی..درختا از جنس نور....نحلهایی از عسل!
کاخ هایی از بلور...
عجب باغ بزرگی...چه باغ رنگارنگی! پر از صفا...پر از عشق!
عجب باغ قشنگی...
بالهای ملائک...روی دست بچه ها...
جام های از شراب... توی دست بچه ها
من و رضا تواز بیرون توی باغومیدیدیم...!
صدای بچه ها رو اینطور میشنیدیم...
آهای آهای بچه ها...اینجا عجب حالیه!
همه هستن... ولیکن جای شما خالیه!
صدا پیچید تو عالم...صدا رو میشنیدم....
یهو با یک صدایی از توی خواب پریدم
رضا نعره میکشید...آهای آهای بسیجی
تانکا دارن میرسن.... بدو بدو آر پی جی...
تانک بعثی خودشو...پشت کانال رسونده
نعره کشیدم رضـــــــــــــــا گلوله ای نمونده !
رضا سرش رو با بغض روی سجده میذاره....
خشابی توی دستاشـــه...! دستو بالا میاره
دستو میاره بالا...انگار داره جون میده
میزنه زیر گریه، خشابو نشون میده
میگه ببین خدایا ، روحیه ها عالیه ، ولی چیکار باید کرد، خشابمون خالیه
صداش یهو بند میاد....توی دست یک شهید
عینهو یک معجزه ! ،ی گوله آرپی جی دید.
روبه سوی اون شهید...خندیدو سر تکون داد
یواشکی گفت...مرتضی ...گلوله رو نشون داد
حرف اونو گرفتم! نگاهشو فهمیدم ! جون تازه گرفتم!
سوی شهید دویدم و ناگهان صدایی... صدای سرد سوتی...
و ناگهان خمپاره و ناگهان سکوتی
رضا یهو نعره زد ....بیشــــرفا اومدم!
ماسک بزار مرتضی که شیمیایی زدن
سینه ام پر از آتیش شد...
چشمامو هم گذاشتم، حمله شیمیایی بود، ماسک ولی نداشتم
لبخند زدم و گفتم ، ماسک ندارم رضا
نعره کشیـــــــــد حــــــــــــــرف نــــــــــزن!
نفس نکــــــــــــــــــش مرتضی
چفیه تو آب بزن... حمله شیمیاییه!
گفتم داری جوک میگی؟ قمقمه ها خالیهـــ
رضا پرید و ماسکشو گذاشت رو صورت من!
نعره کشیدم رضـــــــــــــــا ، ماسکتو خودت بزن!
خندید و گفت:
مرتضی! برادرم...بیخیال! من رو گذاشتشو رفت! رفتش بالای کانال!
نفهمیدم چه چیزی قلب اونو می آزرد؛ نفهمیدم برا چی پیرهنشو دراورد
رضا نعره میشکید...بیشرفا با شمام... کانال هنوز مال ماست!
بیایین بیایین من اینجام! دوشکاچی از روی تانک، اونو هدف گرفتش!
کار رضا تموم بود ؛ نعره کشید و گفتش
بیایین بیایین من اینجام ؛ گردان هنوز روی پاست!
بیایین بیایین ببینید، کانال هنوز دست ماست!
گلوله های دوشگا.... هزار هزار ده هزار...
رضا دوید سوی تانک ، و ناگهان انفجار...
فضای توی کانال؛ ز دود و گاز پر شد
هیچی دیگه ندیدم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
کت و شلوار دامادی اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود.
به بچههای سپاه میگفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیهی من برای شماست.»
پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچههای سپاه شده بود و دست به دست میچرخید.
هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند، برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند.
جالبتر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛ به شهادت میرسید!
خاطرات شهید محمد حسن فایده به نقل از همسر شهید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مادر شهید می گفت: پسرم در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی پیکرم رو برای طواف دور ضریح مقدس
امام رضا علیه السلام آوردند همان جا یک زیارت عاشورا برایم بخوانید.
وقتی شهید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و قصد خواندن زیارت عاشوراء داشتیم ،خدّام اجازه ندادند.
در حالی که با خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم،متوجه شدیم از تابوت شهید خون جاری شده.
خدام که این صحنه را دیدند،رفتند تا وسائل شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث
نکردند.
ما هم از خدا خواسته فرصت را غنیمت شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشوراء خواندن.
خواندیم و تمام شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند،با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثری از
خون ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشته.
آنجا بود که فهمیدم نباید بالای حرف شهید حرف بزنیم..
خاطره ای از مادر شهید کبیری
رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک تکیه خلاصه می شود و آن "کوک چهارم" است. +
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ی حقیر درگاه خداوند چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم.
سخنم را درباره عشق آغاز می کنم:
هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
ما را به جرم عشق مواخذه می کنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست...اما کدام عشق!؟
خداوندا ، معبودا ، عاشقا ، مرا که آفریدی ،عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی.
مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم.
اما به چه چیز عشق ورزدین را نه...
به دنیا عشق ورزیدم.
به مال و منال دنیا عشق ورزیدم.
به مدرسه عشق ورزیدم.به دانشگاه عشق ورزیدم...
اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد.
یعنی عشق به تو،فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها، عشق های دروغین است...
فهمیدم که«لا یَنفعُ مالُ و لابَنون »
فهمیدم که وقتی شرایط عوض می شود«یَفّرُ المرءُ من آَخیه و صاحبة و بَنیه و اُمه و اَبیه و...»
پس به عشق به تو دل بستم.بعد از چندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم!
دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگ تر از آنی که معشوق من قرار بگیری.
فهمیدم که در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه می کردم.
این تو بودی که عاشق من بودی و مرا می کشاندی...
اگر من عاشق تو بودم باید یک سره به دنبال تو می آمدم.
ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه مستقیم آمده ام.
حال می فهمم که این تو بودی که عاشق بنده ات بودی و هر گاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کردی
هر شب به انتظار او نشستی تا بلکه یک شب او را ببینی!
حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی ...
بنده را چه که عاشق تو شود
فرازی از وصیت نامه شهید باغانی
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
بدانید که من از دانشگاه امام حسین علیه السلام فارغ التحصیل شدم ؛
و مدرک خود را از دست مبارک آقا گرفتم ؛
کلاس ، کلاس عشق بود ؛
درس، درس شهادت؛
تخته سیاه ، گستره وسیع جبهه های حق علیه باطل ؛
گچ ها خون ؛
و قلم ها اسلحه مان بود ....
فرازی از وصیتنامه دانشجوی شهید ناصر الدین باغانی
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
فکر می کنم که من لیاقت شهادت را ندارم. شهدا بی گناهند،اما من گناهکار دوست دارم شهید بشوم...
شهادت همت میخواهد، شهادت لیاقت میخواهد من هیچکدام را ندارم و به حال خود تأسف میخورم...
"خدایا به ما توفیق شهید شدن در راهت را عنایت کن"...
با خودم فکر می کنم که آیا میشود روزی درشروع نام من واژه ی شهید به کار برده شود
و بگویند :
"شهید محسن زهتاب" آیامیشود که برادران من، خانواده من نام مرابا افتخار بیان کنند؟...
بخشی از دلنوشته های شهید محسن زهتاب
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت
بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:
اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی
آن روحانی می گوید:
من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود
رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟
رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج
گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:
یا بن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:
من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)
وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:
بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.
من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.
منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:
منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.
نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست
برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.
بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.
یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.
چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.
یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.
پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.
پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه
زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….
بعثیهای ملعون ، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند .
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و
دست هایش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت
برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛
اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را
به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند.
او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،
گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،
وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟
خاطره ای از زمان کودکی شهید مهدی باکری