| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره شهدا» ثبت شده است

شگرد پسر نوجوان برای اعزام به جبهه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش اجازه نمی‌داد برود.

یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.»

پدرش خیلی خوشحال شد.

سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.

چند روزی از او خبری نبود... تا این‌که زنگ زد و گفت من جبهه‌ام

پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یک مجروح سر بزنی؟»

گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»

پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادر دیگر ماهی نخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرسید:ناهار چی داریم مادر؟

مادر گفت: باقالی پلو باماهی

با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم.

و یه روزی این ماهی ها مارا می خورند!

چند وقت بعد، عملیات والفجر8، درون اروند رود گم شد..

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت لو رفتن رزمنده عراقی در ایستگاه صلواتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو تا از بچه ها، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند.

گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . . می خندیدند !!!

گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، موقع گرفتن شربت پول داده بوده، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هم قد گلوله توپ

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم قد گلوله توپ بود . . .

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

گفت: با التماس!

به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .


تصویر تزئینی می باشد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تشنه ام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: تشنه ام

گفتم:خسته نباشی.

گفت:خسته نیستم. تشنه ام، یه چکه آب اگه داری، بده بخوریم.

رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد.

 دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود، لب سنگر. 

ترکش خورده بود به گلوش.

سلام داد به آقا و افتاد رو زمین.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جواب اسیر نوجوان ایرانی به سرهنگ بعثی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اسیر شده بود

15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود...

سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟

حرف نمی زد

سرهنگ بعثی گفت: جواب بده..

گفت: ولم کن تا بگم

ولش کرد...

خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا

گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .

عکس تزئینی است

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نصف لیوان آب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آب جیره بندی شده بود

آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،

به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...

لیوان را به من داد و گفت :

من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...

گرفتم و خوردم

فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

گریه شهید زین الدین در مهمانخانه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»

گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»

رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»

بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.

آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. 

خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.

موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!

شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!

شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»

غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....

از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»

بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود...

....

خاطره ای از شهید زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره ای از کودکی شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چند تا از بچه های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.  تیم مهدی یک گل عقب بود . عرق از سر و روی بچه ها می ریخت . بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ در همین لحظه حساس ، به یک باره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت : مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم ؛ برو از سر کوچه نون بگیر مادر...

مهدی که توپ را نگه داشته بود ، دیگر ادامه نداد .

 توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی...

....

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مرام شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود.سال پنجاه و پنج...

مقام اول مسابقات،هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت.

ابراهیم در اوج آمادگی بود.هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد.

مربیان می گفتند:امسال در 74کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.


مسابقات شروع شد.ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.

با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید.

کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می بُرد.

به رفقایم گفتم:مطمئن باشید،امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما میره تیم ملی.

در دیدارنیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی برنده شد.

ابراهیم با اقتدار به فینال رفت.

حریف پایانی او آقای محمود.ک بود.ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.


قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم در رختکن و گفتم:من مسابقه های حریفت رو دیدم.

خیلی ضعیفه،فقط ابرام جون،تو رو خدا دقت کن.

خوب کشتی بگیر،مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب می شی


مربی آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد.

در حالی که ابراهیم بند های کفشش را می بست.بعد با هم به سمت تشک رفتند.


من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم.ابراهیم روی تشک رفت.

حریف ابراهیم هم وارد شد.هنوز داور نیامده بود.

ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم...

اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.

بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.

من هم برگشتم و نگاه کردم.دیدم پیرزنی تنها،تسبیح به دست،بالای سکو ها نشسته.

نفهمیدم چه گفتند و چه شد.اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد.


همه اش دفاع می کرد.بیچاره مربی ابراهیم،اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدایش گرفت.

ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید.


فقط وقت را تلف می کرد!


حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرئت پیدا کرد.مرتب حمله می کرد...

ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.


داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد.

در پایان هم ابراهیم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.


وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده!

بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.


حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید.

دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند.از بالای سکوها پریدم پائین.

با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.داد زدم و گفتم:آدم عاقل،این چه وضع کشتی بود.

بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم:آخه اگه نمی خوای کشتی بگیری بگو،ما رو هم معطل نکن.

ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت:اینقدر حرص نخور!


بعد سریع رفت تو رختکن،لباسهایش را پوشید.سرش را پایین انداخت و رفت.


از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم.

یک گوشه نشستم.نیم ساعتی گذشت.کمی آرام شدم.راه افتادم که بروم.

جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود.

همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند.

خیلی خوشحال بودند.یکدفعه همان آقا من را صدا کرد.برگشتم و با اخم گفتم:بله؟!


آمد به سمت من و گفت:شما رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟با عصبانیت گفتم فرمایش؟!


بی مقدمه گفت:آقا عجب رفیق با مرامی دارید.

من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم،شک ندارم که از شما می خورم اما هوای ما رو داشته باش

مادر و برادرام بالای سالن نشستند.کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.


بعد ادامه داد:رفیقتون سنگ تموم گذاشت.نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله.


بعد هم گریه اش گرفت و گفت:من تازه ازدواج کرده ام.

به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،نمی دونی چقدر خوشحالم.


مانده بودم که چه بگویم.کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم.

بعد گفتم:رفیق جون،اگه من جای داش ابرام بودم

با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم.

این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.

از آن پسر خداحافظی کردم.نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.

در راه به کار ابراهیم فکر می کردم.اینطور گذشت کردن،اصلا با عقل جور در نمی یاد!


با خودم فکر می کردم،پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج داره

 و حاکم شهر آنها را اذیت کرده،به حریفش باخت.

اما ابراهیم...

یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم.

یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان،یکدفعه گریه ام گرفت.عجب آدمیه این ابراهیم!

....

خاطره ای از شهید مفقود الاثر ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بگذار آمریکا خوش باشد



آوینی علیه الرحمه فرمود: (بگذار آمریکا با مانورهای ستاره دریایی و جنگ ستاره گانش خوش باشد!)
.
چرا که دریا دل مطمئن ماست و هیچ باکی از جیمی جامپ های هر از گاه شان  نداریم!
بگذار وادادگان داخلی دلشان به گندم ملک ری خوش باشد!!
اما همگان : رقاص های  توافق نخوانده ی  داخلی و سران آمریکا  که این روزها با دم گردو می شکنند ،بدانند که مانیفست ما را خمینی و خامنه ای نوشته اند و تا به زیر نهادن آنان از پای نخواهیم نشست .
ایضاً : امنیت اسرائیل هم هیچگاه تأمین نخواهد شد.
نقطه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تو اصلا قیافه ات به اینجور کارها نمیخوره...!

- رفت جلو و گفت: همشیره ! تا حالا ندیدمت اینجا! تازه اومدی؟؟

-خیلی آهسته (که شایدم خجالت همراهش بود) گفت: بله...من از امروز اومدم

-بهش گفت: تو اصلا قیافه ت به اینجور جاها و اینجور کارا نمیخوره! قبلا چیکار میکردی؟ اسمت چیه؟

(خیلی خجالت کشیده بود ... سرش رو پایین انداخته بود و)چشمانش را به زمین دوخته بود و جواب داد:

-اسمم ... مهینه...چند وقتیه که شوهرم مرده... مجبور شدم برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا...!


(خیلی بهش برخورده بود...از شدت عصبانیت دستانش میلرزید...به غیرتش برخورده بود...
رگ غیرتش ورم کرده بود،از شدت عصبانیت دندانهایش را روی هم می فشرد! . ..)


- دستش رو از شدت عصبانیت مشت کرد و کوبید روی میز و گفت:"ای لعنت به این مملکه کوفتی!"

بعدتر با صدای رسا و بلندش گفت:

- همشیره! راه بیوفته بریم 

(مهین خانوم رفت تا چادرش رو سرش کنه و در همین حال )مرد غیرتی داستان ما رو کرد به صاحب کاباره و گفت:

- میرم و زودی برمیگردم!

-مهین خانوم که با حجاب کامل از اون خراب شده بیرون می اومد...خیلی خوشحال شده بود...شاید توی دلش اینطور میگفت که هنوز هم مرد پیدا میشه...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

سالها ازین ماجرا میگذشت

.

.

.

.

.

.

.

.

رو کردم بهش و گفتم:

- راستی چه خبر از "مهین خانوم"؟

(اصلا دلش نمیخواست جواب بده...هی طفره میرفت...خیلی اصرار کردم تا)گفت:

- دلم خیلی براش میسوخت (آخه خداییش اصلا آدم اونجور جاها نبود)، یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت، صاحب خونه(بی معرفت و نامردش) اسباب و اثاثیه خونه ش رو ریخته بود بیرون...چون پول نداشته بود تا اجاره خونه ش رو بده!

(در حالیکه شاید یکم خجالت کشیده بود خودش و اصلا دلش نمیخواست این قسمت رو بگه...)گفت:

- توی نیرو هوایی ی خونه برای خودش و بچه اش اجاره کردم... 

(و به مهین خانوم گفته بود که:)

- شما توی خونه بمون و بچه ت رو تربیت کن، من اجاره خونه و خرجی شما رو میدم....




----------------

پ.ن:شهدا مردانگی داشتند ...

اما تو! ای جوانی که  دعایت شهادت است و هر شب با آرزوی شهادت میخوآبی ... 

مردانگی و غیرت داشته باش

ان شاء الله

آنچه شما در بالا مطالعه نمودید، بازنویسی خاطره ای تکان دهنده از شهید بزرگوار شاهرخ ضرغام بود

همه بزرگواران؛میتوانند برای آشنایی هر چه بیشتر با این شهید با غیرت و با مروت ، کتاب "حر انقلاب" را تهیه نمایند


شادی روح شهید گمنام ، شاهرخ ضرغام ، صلواتی بفرستیم

اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تـــــلــــنـــــــگــــر (پست ثابت)

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً
وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً
وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"

 

سلام و صلوات بر روح پاک شهیدان - کمی صبر کنید تا فایل صوتی اجرا بشود- آخرین لحظات شهید مدافع حرم، مهدی صابری

 

هر سربازی در جیبهایش در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش

زنی را به میدان جنگ میبرد  آمار کشته های جنگ 

همیشه غلط بوده است هر گلوله 

دونفر را از پا در می آورد سرباز 

و دختری که در سینه اش میتپد . . .

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰