بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چند تا از بچه های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود . عرق از سر و روی بچه ها می ریخت . بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ در همین لحظه حساس ، به یک باره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت : مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم ؛ برو از سر کوچه نون بگیر مادر...
مهدی که توپ را نگه داشته بود ، دیگر ادامه نداد .
توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی...
....
خاطره ای از شهید مهدی زین الدین