بسم رب الشهدا و الصدیقین
لات محل بود. چاقو کشی،دعوا…
یک بار قبل انقلاب با چاقو،گوش مامور شهربانی را برید و گذاشت کف دستش…
برای همین هم رفت زندان.
یک روز تو پایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم آمد.تازه از زندان آزاد شده بود.
می گفت:آمدم آموزش ببینم.قبولش نمی کردند.
می گفتند اهل اطاعت از فرماندهی نیست.خیلی اصرار کرد تا بلاخره قبولش کردند…
گوشه ای روی خاکریز داشت این جور زمزمه می کرد
«خدایا…ما از اول عمر گناه کردیم…اما تو کریمی،تو ما رو ببخش…»
خاک،از اشک چشم هایش گل شده بود.
همان شب اول تا صبح گریه کرده بود و سرش را از خاک برنداشته بود…
تو درگیری تیر خورد.افتاد.داشت سینه خیز بر می گشت
که دید تانک های عراقی می خواهند بچه ها را دور بزنند…
معطل نکرد.چند تا نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک ها…
هیچ کس فکر نمی کرد که این همان لات و چاقوکش باشد…