بسم رب الشهدا و الصدیقین
من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم برترین انها بود.
او خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود، اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد.
او می گفت: اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید. به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد.
او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، می گفت: همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است. و وفتی لباس هایش چرک می شد، بی انکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می کرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد.
عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و ان قدر ان را می پوشید تا کف نما می شد. به خاطر می اورم روزی نام او را در لیست دانش اموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مسئله خیلی ناراحت شد و به منزل ما امد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا ابروی خانواده حفظ شود.من از سخنان برادرم متاثر شدم. کمد لباس های عباس را به او نشان دادم و گفتم: نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریده ایم، اما خودش از انها استفاده نمی کند.وقتی هم از او می پرسم گه چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند.
من نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها به انان فخر فروشی کنم.
خاطره ای از شهید عباس بابایی به نقل از مادر شهید