| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید مهدی زین الدین» ثبت شده است

ماجرای خواستگاری از خواهر شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
«میخوای بری ازدواج کنی؟»

گفت: «بله میخوام برم خواستگاری.»

– «خب بیا خواهر منو بگیر!»

– «جدی میگی آقا مهدی؟!»

– «آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!»

اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!

به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!»

بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!

پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!»

گفته بودن: «بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!»

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین از کتاب ستاره ی دنباله دار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گریه شهید زین الدین در مهمانخانه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»

گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»

رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»

بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.

آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. 

خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.

موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!

شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!

شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»

غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....

از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»

بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود...

....

خاطره ای از شهید زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره ای از کودکی شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چند تا از بچه های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.  تیم مهدی یک گل عقب بود . عرق از سر و روی بچه ها می ریخت . بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ در همین لحظه حساس ، به یک باره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت : مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم ؛ برو از سر کوچه نون بگیر مادر...

مهدی که توپ را نگه داشته بود ، دیگر ادامه نداد .

 توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی...

....

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرمانده خاکی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند.

 دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود و عرق از سر و صورتشان می ریزد.

یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان و خسته نباشیدی می گوید و مشغول به خالی کردن بارها می شود.

هنگام ظهر کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.

همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند...

.....

وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم.زورم آمد.

یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» رفت و آمد.

آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها فهمیدم آن جوان بسیجی فرمانده ما شهید مهدی زین الدین بوده...

....

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ماجرای زخمی شدن شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد.

 یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.»

یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.

 بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند.

مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط...

....

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید زین الدین در مورد جهاد چه گفت؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سخنان سردار شهید مهدی زین الدین در مرود جهاد

آن کسی پیروز است که تا آخرین لحظه مقاومت کند...

 دشمن می تواند تا آخرین لحظه مقاومت کند؟

تا اخرین لحظه مقاومت کردن یعنی تا آخرین نفر شهید شدن...

 دشمن که  واژه شهادت براش معنا نداره. برای چی می جنگه؟ انگیزه نداره .

هرگز دشمنان ما نه عراق بلکه  همه دنیا در مقابل شما اگر تا مرز شهادت بایستید

 نخواهند نتوانست بایستند مطمئن باشید و در تاریخ سابقه نداره

دنیا چرا از اسلام میترسه بخاطر همین واژه شهادته، چرا؟

چون ما میگیم اگر شهید بشیم پیروزیم اگه پیروز بشیم بازم پیروزیم

اگه پیروز بشیم در این دنیا پیروزیم و دشمنان اسلام رو از بین بردیم و خداوند اجر بسیار زیاد به شما خواهد داد...

اگر هم شهید بشیم اوج رستگاری ماست عالیترین درجه تکاملی انسان وقتی هست که به خدای خودش ملحق میشه...

چه مرحله ای بهتر و بالاتر از این ...ما آرزوی شهادت در وجود هممون هست...

ما اومدیم در جبهه ها که به خدای خودمون برسیم...چه سعادتی بالاتر از این.

 پذیرایی و آمادگی شهادت را در وجود خودمون بیشتر از هر چیز دیگه می بینیم

اگر تشنه هستیم برای شهادت تشنه تریم

اگر روزها گرسنه میشیم برای شهادت گرسنه تریم

امام می فرماید  پیغمبر اگه حبیب الله شده بواسطه جهادهایی است که انجام داده

 هم خدا رو دوست داره و هم خدا او رو دوست داره.

 حبیب خداست دوست خداست خدا با کی دوست میشه؟! با کسی که دوستش داشته باشه .

حبیب خدا که شده چرا چون جهاد کرده.

 جهاد مظلوم ترین واژه در فرهنگ اسلامی است .

 هر کتابی که نام جهاد در اون نوشته میشده میسوزوندنش .

 هر انسانی که مجاهدت می کرد به زندان می انداختن و شکنجه می کردن و می سوزاندنش. واژه جهاد مظلوم ترین واژه از صدر اسلام تا حالا.

جهاد همه چیز به انسان می دهد حبیب اللهی مقام کم  نیست که خدا به واسطه جهاد به پیامبر داده.

بکوشیم که خداوند رو حبیب خودمون و خودمون رو حبیب خدا بکنیم.

ان شاءالله

شهید زین الدین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ماجرای تولد دختر شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.»

 گفتم «چرا؟»

 گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد...».

....

خاطره ای از سردار شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰