بسم رب الشهدا و الصدیقین
حدود ۲۰ سالی بیشتر نداشت. شاید اگر بگویم دستمال سر از نوع میکروسکوپی ها سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید! از آن دخترهایی بود که بقول بعضی می گویند: آخرشه!
قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد؛ مقنعه سر کرد هر چند هنوز موهایش بیرون بود اما آن تیپ کجا، مقنعه امروزش کجا؟!
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!
بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی کنم شروع کرد: «امروز اتفاقی خیلی عجیبی برام پیش اومده!»
هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیامده بودم که من را متعجب تر کرد.
گفتم:«مگه چی شده؟!»
درحالی که با انرژی زیاد می خواست حرف بزند گفت: « امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم همین که خواستم برم و روی صندلی بنشینم یک دختر حدود ۲۴ ساله، محجبه، با مانتویی بسیار شیک، چادری اتو کشیده و بسیار مرتب با یک حجاب کامل و بسیار تمیز و شیک ، نگاهی به من کرد و با لبخند محبت آمیزیش رو به من گفت:«خانم خوب بیا کنار من بنشین. »
بدون هیچ حرفی رفتم کنارش بنشینم. هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که مرا در لبخند محبت آمیزش غرق کرد و گفت: «من دانشجوی دانشگاه اصفهان هستم شما چیکار می کنی؟ …»
گرم صحبت شدیم؛ انگار سالها بود که او را می شناختم! و سالها بود که دوستش داشتم! وسط صحبتهایش دیگر حرفهایش را نمی شنیدم فقط با اشتیاق نگاهش می کردم و پیش خودم می گفتم:
«خوشا به حال او! کاش من هم مثل او مذهبی و محجبه بودم!»
آنچنان با اشتیاق و حسرت از آن دختر چادری سخن می گفت که تصور می کردم آرزویی غیر از اینکه مثل او چادری شود ندارد!
شاید تا آخر عمر دیگر هیچ وقت او را نبیند اما امر به معروف رفتاری این خانم مومنه اثرش را آنچنان بر روان این دختر گذاشته بود که وقتی حرف می زد اشک در چشمانش جمع بود اشک از اینکه چرا من اینگونه هستم و نتوانسته ام مثل او با حجاب، جذاب و مهربان باشم.
منبع: خاطرات یک حاج آقا