| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات حجاب» ثبت شده است

فقط خدا محرم نبود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد...

و سرخاب  و سفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند

تلخی زد و به فرشته سمت راست گفتː«انگار فقط خدا نا محرمه!....»

حجاب برای زن ,تاج بندگی از خداست.


داستان های حجاب


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

سوال دختر بی حجاب از پسر با ایمان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!

گفتم:ببخشید چی واقعا؟!

گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!

گفتم:بله

گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،

ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید!

گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!

گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟

گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی ...

داستان های حجاب


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

جهاد خانم ها با چادر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آنان چفیه داشتند... من چادر دارم...

من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است...اما چادر از چفیه بهتر است....

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...

آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...

آنان با چفیه گریه های خود را می پوشاندند... من در مجلس روضه با چادر صورتم را می پوشانم واشک هایم را به چادرم هدیه می دهم...

آنان با چفیه زندگی می کردند... من بدون چادرم نمی توانم زندگی کنم...

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند... من چادر سیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سوالی که باعث محجبه شدن شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بدون مقدمه پرسید : « ببخشید خانم، اسم شما چیه ؟ »

طرف با تعجب جواب داد : « زهرا ، چطور مگه؟»

هنوز تظاهرات های خیابانی به اوج خودش نرسیده بود. دستگاه حکومتی شاه شدیدا با آنها برخورد می کرد، مسئله ی خیلی جالب برای ما این بود که بعضی ها با ظاهر های غربی یا غیر اسلامی هم می آمدند درست پابه پای ما؛ بعضی ها آنها را عناصر نفوذی می دانستند ولی فاطمه معتقد بود بیشتر اینها دین را نشناختند و ما باید به آنها کمک کنیم و راهنمایی شان کنیم .

آن روز هم داخل خیابان بودیم که یه خانم بی حجابی را دیدم ؛ فاطمه خندید و گفت : « هم اسمیم» بعد ادامه داد: «میدونی چرا مردم روی ماشین هاشون چادر می کشن؟» اون خانم که هاج و واج مانده بود با تردید گفت: «لابد چون صاحباشون می خوان سرما و گرما و غبار و اینجور چیزها به ماشینشون آسیب نزنه

هرچقدر اون بنده خدا و همچنین من متعجب و مبهوت بودیم فاطمه آرام بود و با سررزندگی گفت: «آفرین! من و تو هم بنده خدا هستیم و خدا بخاطر علاقه اش به ما، یه پوششی بهمون هدیه داده تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا حفظ بشیم و آسیبی نبینیم . خصوصا اینکه من و تو همنام حضرت فاطمه(س) هم هستیم ...»

بعدها وقتی دوباره آن خانم را دیدم؛ رفتارش عوض شده بود ، محجبه شده بود .

به بیان یکی از دوستان شهیده فاطمه جعفریان




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تاثیر رابطه خوب در امر به معروف

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حدود ۲۰ سالی بیشتر نداشت. شاید اگر بگویم دستمال سر از نوع میکروسکوپی ها سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید! از آن دخترهایی بود که بقول بعضی می گویند: آخرشه!

قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد؛ مقنعه سر کرد هر چند هنوز موهایش بیرون بود اما آن تیپ کجا، مقنعه امروزش کجا؟!

داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!

بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی کنم شروع کرد: «امروز اتفاقی خیلی عجیبی برام پیش اومده!»

هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیامده بودم که من را متعجب تر کرد.

گفتم:«مگه چی شده؟!»

درحالی که با انرژی زیاد می خواست حرف بزند گفت:‌ « امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم همین که خواستم برم و روی صندلی بنشینم یک دختر حدود ۲۴ ساله، محجبه، با مانتویی بسیار شیک، چادری اتو کشیده و بسیار مرتب با یک حجاب کامل و بسیار تمیز و شیک ، نگاهی به من کرد و با لبخند محبت آمیزیش رو به من گفت:«خانم خوب بیا کنار من بنشین. »

بدون هیچ حرفی رفتم کنارش بنشینم. هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که مرا در لبخند محبت آمیزش غرق کرد و گفت: «من دانشجوی دانشگاه اصفهان هستم شما چیکار می کنی؟ …»

گرم صحبت شدیم؛ انگار سالها بود که او را می شناختم! و سالها بود که دوستش داشتم! وسط صحبتهایش دیگر حرفهایش را نمی شنیدم فقط با اشتیاق نگاهش می کردم و پیش خودم می گفتم:

«خوشا به حال او! کاش من هم مثل او مذهبی و محجبه بودم!»

آنچنان با اشتیاق و حسرت از آن دختر چادری سخن می گفت که تصور می کردم آرزویی غیر از اینکه مثل او چادری شود ندارد!

شاید تا آخر عمر دیگر هیچ وقت او را نبیند اما امر به معروف رفتاری این خانم مومنه اثرش را آنچنان بر روان این دختر گذاشته بود که وقتی حرف می زد اشک در چشمانش جمع بود اشک از اینکه چرا من اینگونه هستم و نتوانسته ام مثل او با حجاب، جذاب و مهربان باشم.

منبع: خاطرات یک حاج آقا



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به خانومتون بگید رژش رو عوض کنه

بسم رب الشهدا و لصدیقین

زن و شوهری داخل تاکسی شدند. پس از دقایقی راننده تاکسی به مرد گفت: به خانومتون بگید رژش را عوض کند؛ من از این رنگ خوشم نمی آید!

مرد عصبانی شد. یقه ی راننده را گرفت. چندین فحش نثار راننده کرد و به او گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی. مگه خودت ناموس نداری؟ رنگ رژ خانوم من به تو چه ربطی داره؟

راننده لبخندی زد و گفت: اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده؟ اگر برای شما بود که در خانه این کار را میکرد!

مرد یقه ی راننده را ول کرد و خشمش را فرو برد. 

...بعد یک دستمال به همسرش داد تا رژش را پاک کند




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

سلاحی به نام چادر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از مشاوران مذهبی دانشگاه می گوید:

ساعت حدود ۵ عصر بود و من مشغول نوشتن یک طرح برای باشگاه پژوهشی در کمیته ی فرهنگی بودم کاملا تمرکز گرفته بودم که ناگهان یک دختر خانمی مانتویی با ظاهری بسیار نامناسب وارد اتاق من شد و سلام کرد!

جواب سلامش که دادم بدون مقدمه گفت :

«حاج اقا ببخشید می توانم به شما اعتماد کنم؟ بچه ها می گویند راز کسی را فاش نمی کنید !»
من هم به گونه ای که خیالش را راحت کنم محکم گفتم :

«مطمئن باش من در موضع مشورت به هیچ کس خیانت نمی کنم.»

همین که خیالش راحت شد چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت :

«حاج اقا من یک سؤال شرعی دارم آیا دختران می توانند برای امنیت خود اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟»

شما بودی چی می گفتی؟

من که از تعجب نمی دانستم چه بگویم تمرکز گرفتم و با تامل گفتم :

«منظورت را واضح تر بگو»

آن دختر خانم که یک دیگر جرات حرف زدن پیدا کرد بود گفت:

«حاج اقا راستش را بخواهید من هر روز یک اسلحه رزمی امثال چاقو و ... با خودم دارم ولی می خواهم یک کلت کمری تهیه کنم!»

توی این دانشگاه ما چیزهایی آدم می بیند که در هیچ جای دنیا نمونه ندارد!

گفتم : «آخه چرا؟»

گفت : «حاج اقا من بعضی وقتها که تا ساعت ۹ یا ۱۰ شب کلاس دارم وقتی به منزل برگردم نزدیک ساعت ۱۱ شب می شود برای همین وقتی از دانشگاه به طرف خانه می روم در پیاده رو که پسرها اذیت می کنند و متلک می گویند وقتی منتظر تاکسی می شوم ماشین ها مدل بالابوق می زنند و اذیت می کنند ! حاج اقا بخدا شاید وضع ظاهریم به نظر شما بد باشد ولی من اهل خلاف و رابطه های نامشروع نیستم من فقط دلم می خواهد خوش تیپ باشم !»

من هم بدون مکث گفتم : «خوب از نظر دین هیچ طوری نیست شما اسلحه دفاعی داشته باشید اصلا همه دختران برای دفاع از خود باید نوعی اسلحه حمل نمایند ولی نه هر سلاحی یک نوع سلاح است که خیلی هم قدرت تخریب و دفاعی بالایی دارد»

بنده ی خدا که منتظر موضع مخالف من بود با این حرفهای من داشت شاخ در می اورد برای همین خیلی زود گفت: «چی؟ چه؟ چه اسلحه ایی مجاز است؟ اسمش چیه ؟»

من که دیدم بدجوری عجله دارد گفتم :«اگر بگویم قول می دهی یک هفته استفاده کنی اگر جواب نداد دیگر استفاده نکنی»

بنده خدا خیلی هیجان زده شده بود گفت: «قول می دم قول می دم ... قول مردونه !»

گفتم : «اسم آن سلاح بی خطر و بسیار کار آمد چادر است! شما یک هفته استفاده کنید ببینید اگر کسی مزاحم شما شد دیگر هیچ وقت به طرفش نروید!»

با تعجب مثل کسی که ناگهان همه انرژی او کاهش پیدا کرده باشد گفت: «چادر! اخه چادر ...»

گفتم : «دیگه اخه ندارد یک هفته هم هیچ اتفاقی نمی افتد»

با حالت نیمه ناامیدی تشکر کرد و رفت.

و من ماندم و فکر مشغول که ای بابا عجب کاری کردم نکند بنده خدا دیگر هیچ وقت سراغ چادر نرود نکند از مشورت کردن با روحانی بیزار شود.

 حضرت وجدان من را سرگرم این فکرها کرده بود که یادم افتاد به حرف امام خمینی عزیزکه فرمودند: «ما مامور به وظیفه هستیم نه مامور به نتیجه !»

لذا با خدای خودم خیلی خودمانی گفتم : « خدایا من سعی کردم وظیفه ام را انجام دهم انشالله مورد رضایت تو قرار گرفته باشد بقیه اش هم ،هر چه تو صلاح بدانی... »

مدت حدود یکی دو ماه از جریان گذشت و من به کلی فراموش کرده بودم تا اینکه روزی یک خانم محجبه به اتاق من آمد سلام کرد گفت : «حاج اقا می شناسی؟»

من هم هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم برای همین گفتم : «بخشید شما را نمی شناسم»

گفت : «من همان دختری هستم که اسلحه به من دادی تا همراه خودم حمل کنم حالا هم که می بینید مثل یک بچه ی خوب، سلاح چادر حمل می کنم هرچند هنوز درست و حسابی چادری نشده ام! ولی مادرم خیلی دعاتون کرده چونکه هر روز بخاطر چادر نپوشیدن من در خانه دعوا داشتیم .راستش حاج اقا خانواده ما مخصوصا مادرم چادری هست و اهل مجالس مذهبی ولی من فرزند ناخلف شده بودم که حالا به قول مادرم سر به راه شدم»

من هم که حیرت زده شده بودم گفتم : « خوب برایم تعریف کنیدچه شد که چادری بودن را ادامه دادی؟»
مکثی کرد شروع به گفتن جریان کرد: « راستش حاج آقا وقتی از اتاق شما رفتم خیلی درباره حرفهای شما با تردید فکر کردم ولی تصمیم گرفتم امتحان کنم برای همین چند روزی وقت برگشتن از دانشگاه بطوری که همکلاسی ها متوجه نشوند مخفیانه چادر می پوشیدم ولی از وقتی که چادر بر سر می کنم ساعت ۱۰ و یا ۱۱ شب هم که از دانشگاه بر می گردم نه پسری به من متلک می گوید نه ماشین مزاحم بوق می زند اصلا کسی تصور نمی کند که من چادری اهل خلاف باشم راستش را بخواهید بدانید هیچ وقت فکر نمی کردم دخترهای چادری این همه امنیت دارند!


و این همه خیالشان از بابت مزاحم های خیابانی راحت است. کم کم جریان چادری پوشیدن من را بچه های کلاس متوجه شدند الان هم مدتها است که دائم با چادر رفت و امد می کنم و از کسی هم خجالت نمی کشم البته فکر نکنید حالا دیگر بسیجی شده ام ولی قصد ندارم اسلحه ایی که تازه کشفش کرده ام را به این راحتی از دست بدهم. بعضی از دخترای کلاس متلک می گویند ولی بیچاره هاخبر ندارند من چه گنجی یافته ام. البته جریان را برای یکی از بچه ها که نقل کردم تمایل پیدا کرده برای فرار از دست مزاحم ها چادر بپوشد ولی خودش می گوید خانواده اش اصلا اهل چادر و امثال چادر نیستند ولی فکر کنم تصمیم دارد چادر بخرد»

راستش را بخواهید من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم برای همین فقط به حرفهای او توجه می کردم دلم می خواست زودتر از اتاق برود تا اشکهایم سرازیر شوند.

وقتی از اتاق رفت تنها کاری که توانستم انجام بدهم سجده شکر بود.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دختر فرانسوی گفت:اگر برای حجابم کشته شوم شهید می شوم؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز جلوی در موسسه اسلامی نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود.

سوال کردم چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟ گفت: به نتیجه رسیده ام مسلمان شوم. بنده پیشنهاد مطالعه چند کتاب را دادم، کتاب ها در اختیارش گذاشته شد؛ بعد از مدتی با اشتیاق به نزدم آمد و گفت: کتاب ها را خوانده و می خواهم مسلمان شوم.

باز چند کتاب دیگر هم به او دادم و گفتم: اینها را هم مطالعه کنید. این کار چند بار همین طور ادامه پیدا کرد. مطمئن بودم جامعیّتی از اسلام و مکتب تشیّع از مطالعه کتاب ها برایش حاصل شده است. یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: اگر همین الان شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم، من مسلمان هستم تا همه متوجه بشوند و به این طریق اسلام می آورم. شور و اشتیاق این دختر موجب این شد تا به او قول دهم ایشان در مراسم جشن بزرگ میلاد امام حسین (علیه السلام) در موسسه بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.

روز میلاد امام حسین(علیه السلام) مراسم جشن برپا شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشیع الان برگزار می گردد.

در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟ بنده نیز سوالی را مطرح کردم و گفتم هرکس جواب را می داند پیرامون آن توضیح دهد؟ سوال درباره مسئله «بداء» بود که از اعتقادات مسلّم ما شیعیان است.هیچ کس جوابی نداد! سوال را از این دختر پرسیدم؟ توضیحاتی پیرامون آن به جمعیت ارائه داد.

سپس در جلوی جایگاه قرار گرفت؛ پس از اقرار به شهادتین و ارایه عقاید به او، اذان درگوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را «رقیه» نهادیم.

چند روزی از این قضیه گذشت تا اینکه همین دختر را با حجاب کامل اسلامی، هم راه با مرد و زنی دیدم، به نظر می آمد پدر و مادرش باشند. در خیابان جلوی مدرسه با ما برخورد نمودند.

آن مرد و زن (پدر و مادرش) با زبان فرانسوی شروع به سر و صدا کردند؛ چرا دختر ما را مسلمان نموده اید؟ به او بگویید حجابش را بردارد… سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند. در همان حین، احساس کردم این دختر تازه مسلمان الان در شرایط سختی است و خیال کردم دارد خجالت می کشد. به موسسه رفتم و زنگ زدم ایران دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم: آیا در چنین شرایطی اگر اصل دین شخص در خطر باشد به نظر شما اجازه می دهید روسری را بردارد؟ در این مورد خاص ایشان فرمودند: اشکال ندارد.

به سرعت برگشتم و به این دختر گفتم: با یکی از مراجع تقلید صحبت کردم و در مورد شما فرمودند: اگر دین شما در معرض خطر است اشکال ندارد و شما می توانید روسری را بردارید، آن چه در جواب شنیدم این بود: دختر تازه مسلمان به من گفت: این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه و بنا بر ضرورت است؟ گفتم از احکام ثانویه می باشد.

تا این را شنید، گفت: «اگر روسری خود را برندارم و بخاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب میشوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را برنمی دارم هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مودبانه دخترشان از این خواسته صرفنظر کردند.

آنها عازم فرانسه بودند و با همان حال به طرف فرانسه روانه شدند، آدرس یک مرکز دینی که دوستان ما در آنجا بودند به او دادم و بعدا هم متوجه شدم که الحمدلله با یک جوان مسلمان فرانسوی ازدواج نموده است.

خاطره ای به نقل از حجت الاسلام اقا تهرانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

معلم های بی حجاب با چادر به خانه رفتند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

لباس فرم معلم‌های زن کت‌های بلند با شلوار بود. زنگ‌های تفریح کت‌هاشون را در می‌‌آوردند و با بلوز آستین کوتاه وسط حیاط والیبال می کردند . مهدی کلاس چهارم بود. با دیدن این صحنه خیلی‌ ناراحت شد. گفت: " چرا باید این قدر راحت مسائل اسلام را زیر پا بگذارند. می‌خوام ادبشان کنم...

" جواد دوید جلو و گفت: " می‌خوای چی‌ کار کنی‌ نکنه دردسر بشه ! " خندید و گفت :" نه ، فقط می‌خوام مجبورشون کنم با چادر برند خونه... "

مهدی چادر‌های نماز خانه را برداشت؛ رفت بالای پشت بام. آهسته پرید توی حیات. کت‌های معلم ها را بدون این که متوجه شوند برداشت و جای آنها چادر گذشت...

بعضی‌ معلم‌ها که نمیتوانستند با این وضع ‌‌ جلوی روستائیان از مدرسه بیرون روند مجبور شدند چادر ها را سر کنند و به خانه روند .

شهید مهدی کازرونی



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰