| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

جنگ تن و تانک

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین.

آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود که تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر 

می‌شد.

تقریباً من مانده بودم و احمد کاظمی و تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها.

نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم که خط را ترک کنیم یا حفظش نماییم.

بعد از آنکه دو گلولة آرپی‌جی به طرف تانکهای دشمن شلیک کردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب

 برنگردیم. ما اصلاً از اینکه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم.

خدا به ما لطف کرده بود که از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید کاری بکنیم.

دشت رو به روی ما پر از تانک بود. آنها برای پاتک آماده می‌شدند.

تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجک برداریم و به طرف تانکها برویم.

مطمئن بودیم اگر این کار را نکنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌کند.

تعدادی نارنجک به کمرهامان بستیم و تعدادی داخل یک جعبه ریخته، به سمت تانکها رفتیم.

از خاکریز خودی که رد شدیم، فقط من و شهید احمد کاظمی بودیم.

مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم.

فکر می‌کردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است.

خیلی مضحک بود؛ جنگ تانک با نفر! من و احمد در آن زمان سبک وزن بودیم.

در یک آنی از تانکها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجکها را می‌کشیدیم و آنها را داخل تانکها می‌انداختیم.

 عراقیها که از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر کدام به طرفی افتاده بودند، متوجه

 حضور ما نبودند. یک گردان تانک به شکل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنکه عراقیها 

به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ کردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد.

الآن که فکر می‌کنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم که آن شب مثل آنکه به ما الهام شده بود آن کار را 

انجام دهیم. 

خاطره ای از سردار شهید احمد کاظمی به نقل از سردار مرتضی قربانی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

حکایت شمع شبهای دوعیجی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آهنگران میخوند :

یاد شبهایی که بسیجی میشدیم

شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟؟؟

 عراق تو منطقه ی "دوعیجی" بمب فسفری مینداخت،

فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه .

بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها می چسبید

و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمی شد و آنها 

می سوختن ...

می سوختن...

می سوختن ....
 
و صبح ٬ باد ٬خاکستر این بچه ها رو با خودش می برد...... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهدای زنده بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می‌گفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم می‌برد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پله‌ها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است.

جانباز شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمی‌توانست زنگ بزند، و نمی‌خواست مزاحم همسایه‌ها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل.


به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آن‌ها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌بیندش. من که از انقلاب حقی ندارم. برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

"هل من ناصر" حسین.ع....

آیا هنوز هم کسی بر سیاره‌ی زمین مانده است که این جنگ را با عینک تفسیر و تحلیل‌های رایج سیاست پرفریب روز بنگرد...

و از پیوند مستقیم این نبرد با تاریخ انبیا و نهضت های دینی غافل مانده باشد؟ 


چگونه نور ولایت از فاصله‌ی قرن‌ها تاریخ بر آیینه‌ی فطرتشان تابیده و آنان را تفسیر عینی «فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه» قرار داده است؟ 


آنان آغازگر عصر توبه‌ی بشریت هستند و طلیعه‌دار نهضتی که به اقامه‌ی جهانی قسط و عدل و دولت کریمه‌ی آل محمد منتهی خواهد شد...


شهیدآوینی 


متن امشب تقدیم به شهدای مدافع حرم

که ادامه دهندگان واقعی راه شهدای دفاع مقدس هستند...


لبیک گویان صدیق "هل من ناصر" حسین.ع....


به امید ظهور منتقم خون خدا...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰