بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم، هنگام عبور از محله ای در تبریز، یکی از نوجوانان انجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.
ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر.عباس پیش امد و بر خلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.
وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل،با ما درگیر شد. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم امده بودیم، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.
سپس بی انکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد میزد: مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.
خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت