بسم رب الشهدا و الصدیقین
در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسهای بودیم که عباس اخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه میگذراند. چند روزی بود که
همسرم از بیماری کمردرد رنج میبرد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار
مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم.
این مسأله باعث
شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. در همین
گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاسها کاملاً نظافت
شدهاند و منبع آب هم پر شده است.
از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و
از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست
تا موضوع را پیگیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار
شد. دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است.
بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم
و این راز را کشف کنیم. روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از
انتظار و بیخوابی میسوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا
آمد.
به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاکانداز مشغول نظافت حیاط شد.
من
آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار مینمود.
وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و
اسمش را
پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی داد، از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار
را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر
درست کنند.
عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: «من که به
شما کمک
میکنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد«
خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت