| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای غیر ایرانی دفاع مقدس» ثبت شده است

زیباترین شعر دفاع مقدس + پخش آنلاین + لینک دانلود

آی دونه دونه دونه ! نون و پنیر پونه !

قصه بگم براتون ! قصه عاشقونه !

یه وقت نگین دروغه ! یه وقت نگین که وهمه !

اونکه قبول نداره، نمیتونه بفهمه !

بریم به اون فصلی که اوج گرمی ساله !

ماجرای قصمون داخل یک کاناله !

کانالی که توی این دشت مثله قلب زمینه

دور و بر این کانال پر از میدون مینه

کانالی که توی این دست مثله قلب زمینه

فضای توی کانال ببین چه دلنشینه !

اون یکی پا نداره،روی زمین افتاده

اون یکی رو ببینید،چقدر قشنگ جون داده ! 

رنگ و روی اون یکی از تشنگی پریده، همون یکی که روی پاهاش سر دوتاشهیده!

اونجا که 19 نفر کنار هم خوابیدن؛ ببین چقدر قشنگن ، تمامشون شهیدن

یکی ازش خون میره ، اما خیلی ارومه.... فکر میکنم که دیگه....کار اونم تمومه

مجتبی پا نداره، سر علی شکسته، حمید دمر افتاده ، مجید به خون نشسته...

گلوله و گلوله...انفجار و انفجار...پاره های بچه ها...قاب شده روی دیوار

هرجا رو که میبینی، دلاوری افتاده... هرجا جگر گوشه ی ی مادری افتاده

حالا تو بهت این دشت، میون فوج دشمن، ازون همه دلاور، فقط رضا موند و من!

آی قصه قصه قصه! اتل متل توتوله ، خمپاره و ارپی جی...نارنجک و گلوله

صورت مهدی رفته...مصطفی سر نداره، رضا نعره میکشه، خیـــــــــــــز برو خمپــــــــاره!

یه جمله توی گوشم مونده برا همیشه. التماس رضا رو، فراموشم نمیشه....

الو الو کربلا...پس نخودا چی شدن ؟ یاور دو به گوشم! بچه ها قیچی شدن!

کربلا کبوترا از تو قفس پریدن...ما آذوقه نداریم...

مهمونامون رسیدن...جواب بده برادر...

بیسیم اینطور جواب داد:

الو به گوشی یاور ؟ چیزی  نداریم که تا سر سفره بذاریم... مفهومه یاور 2 ؟ دیگه غذا نداریم!

رضا منو نگاه کرد...صورتشو تکون داد...بغضی کردشو بیسیم از توی دستش افتاد...!

عجب کربلاییهـــ ، نشونه به اون نشونه....عطش نعره میکشه!

پنج روزه تشنمونه! پنج روزه که میجنگیم...کشته میشیم میمیریم...

گلوله ها تمومه .... ولی عقب نمیریم...!

رضا...تشنه و زخمی...زیر نور آفتاب.... من از پی گلوله...دنبال یک قطره آب...!

هیچی پیدا نکردم! خسته شدم نشستم! برای چند لحظه ای جفت چشامو بستم!

دیدم که توی باغی...شهیدامون نشستن!...میخندنو میخونن...درهای باغو بستن!

چه باغ باصفایی..درختا از جنس نور....نحلهایی از عسل!

کاخ هایی از بلور...

عجب باغ بزرگی...چه باغ رنگارنگی! پر از صفا...پر از عشق!

عجب باغ قشنگی...

بالهای ملائک...روی دست بچه ها...

جام های از شراب... توی دست بچه ها

من و رضا تواز بیرون توی باغومیدیدیم...!

صدای بچه ها رو اینطور میشنیدیم...

آهای آهای بچه ها...اینجا عجب حالیه!

همه هستن... ولیکن جای شما خالیه!

صدا پیچید تو عالم...صدا رو میشنیدم....

یهو با یک صدایی از توی خواب پریدم

رضا نعره میکشید...آهای آهای بسیجی

تانکا دارن میرسن.... بدو بدو آر پی جی...

تانک بعثی خودشو...پشت کانال رسونده

نعره کشیدم رضـــــــــــــــا گلوله ای نمونده !

رضا سرش رو با بغض روی سجده میذاره....

خشابی توی دستاشـــه...! دستو بالا میاره

دستو میاره بالا...انگار داره جون میده

میزنه زیر گریه، خشابو نشون میده

میگه ببین خدایا ، روحیه ها عالیه ، ولی چیکار باید کرد، خشابمون خالیه

صداش یهو بند میاد....توی دست یک شهید

عینهو یک معجزه ! ،ی گوله آرپی جی دید.

روبه سوی اون شهید...خندیدو سر تکون داد

یواشکی گفت...مرتضی ...گلوله رو نشون داد

حرف اونو گرفتم! نگاهشو فهمیدم ! جون تازه گرفتم!

سوی شهید دویدم و ناگهان صدایی... صدای سرد سوتی...

و ناگهان خمپاره و ناگهان سکوتی 

رضا یهو نعره زد ....بیشــــرفا اومدم!

ماسک بزار مرتضی که شیمیایی زدن

سینه ام پر از آتیش شد...

چشمامو هم گذاشتم، حمله شیمیایی بود، ماسک ولی نداشتم

لبخند زدم و گفتم ، ماسک ندارم رضا

نعره کشیـــــــــد حــــــــــــــرف نــــــــــزن!

نفس نکــــــــــــــــــش مرتضی

چفیه تو آب بزن...  حمله شیمیاییه!

گفتم داری جوک میگی؟ قمقمه ها خالیهـــ

رضا پرید و ماسکشو گذاشت رو صورت من!

نعره کشیدم رضـــــــــــــــا ، ماسکتو خودت بزن!

خندید و گفت:

مرتضی! برادرم...بیخیال! من رو گذاشتشو رفت! رفتش بالای کانال!

نفهمیدم چه چیزی قلب اونو می آزرد؛ نفهمیدم برا چی پیرهنشو دراورد

رضا نعره میشکید...بیشرفا با شمام... کانال هنوز مال ماست!

بیایین بیایین من اینجام! دوشکاچی از روی تانک،  اونو هدف گرفتش!

کار رضا تموم بود ؛ نعره کشید و گفتش

بیایین بیایین من اینجام ؛ گردان هنوز روی پاست!

بیایین بیایین ببینید، کانال هنوز دست ماست!

گلوله های دوشگا.... هزار هزار ده هزار...

رضا دوید سوی تانک ، و ناگهان انفجار...

فضای توی کانال؛ ز دود و گاز پر شد

هیچی دیگه ندیدم

 


دریافت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قرار عاشقان بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

منطق عجیبی بر زندگی شان حاکم بود. در آن منطق، هر که عاشق حسین علیه السلام بود آرزوی شهادتی حسین گونه می کرد. در آن گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد.

 هر که در دام عشق مادر سادات می سوخت، طلب درک شکستن پهلو می کرد!

هر که عاشق سقای تشنه کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی دستی و ... عجب روزگاری بود.

هیچ کس با عقل دنیایی خود نمی تواند آن روزها و شب ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اعزام به جبهه شهید فرانسوی بخش سوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.

هر وقت‌ ما گفتیم:«امام» می‌گفت: «نه! حضرت امام»

یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می‌خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد2 بود.

مسعود گفت:«حق نداری» گفت: «باید برم» مسعود:«جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»

فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه. مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.

چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.

کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.

یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم..

خاطرات شهید فرانسوی کمال کورسل

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطرات شهید فرانسوی بخش دوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین


«کمال» هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید مطهری.

خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می گرفت.

یک روز گفت: «مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم»


-«برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.»


آن زمان دبیرستانی بود.


رفت و بعد از مدتی آمد و گفت:«کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.» با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.


مسعود گفت: «تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی! 


خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آن‌ها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.

ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می‌کرد.


اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: «معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.»


خیلی راحت می‌گفت:«من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.»


یک کتاب «چهل حدیث» و «مسألة حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد.

همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می‌گفت:«به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست.»

خاطره ای از شهید کمال کورسل

ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرانسوی که در دفاع مقدس به شهادت رسید.بخش اول

بسم رب الشهدا و الصدیقین


یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. 

پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.

«ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.

محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند.

یکی از آن‌ها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که باز هم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.بعد از مدتی، رفت و‌آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.

غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا می‌ری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست.

با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند.هفته آینده از ظهر آمد. 

با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل»گفتند:«حالا که دعای کمیل نمی‌روند»؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.یک روز بچه‌های کانون، دیدند «ژوان» نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند.«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.

وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)»گفت: «می‌خواهم اسمم رو بذارم علی»مسلمان‌های پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش می‌کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).»

خاطره ای از شهید کمال کورسل


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰