بسم رب الشهدا و الصدیقین
در حال عبور از خیابان سعدی بودم که یکباره چشمم افتاد به عباس که پارچه نارکی را کشیده روی سرش و پیرمردی را کول کرده.
با این
فکر که ببینم چه اتفاقی افتاده، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده
عباس؟ این بنده خدا کیه؟ چهاش شده؟
انگار با دیدن من غافلگیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد.
سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را میبرم حمام. کسی را
ندارد و مدتی
هست که استحمام نکرده.
خدا را خوش نمیآد که همینطور رهاش کنیم»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسینآمیزم بدرقهاش کردم.
خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت