| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات اعزام» ثبت شده است

روسفید پیش حضرت زهراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.

مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟»

امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:

«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو» 

امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟

در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم.

آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای،

پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد.

 ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت.

 شهید محمدعلی امیرفاضل 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

بگذار با عزت بمیرم

بسم رب الشهدا چپ نویسو الصدیقین

دلم راضی نمیشدبرود.گفتم اگربروی شیرم را حلالت نمیکنم.

گفت :قبول!یعنی راضی هستی من توخیابان تصادف کنم و بمیرم ولی درجبهه شهید نشوم !

اصلا اگر نزاری برم شکایتت را پیش حضرت زینب (س)میکنم.

مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع) رنگین تر است .

می دانستم حریفش نمیشوم .گفتم برو خدابه همراهت .


خاطره ای از شهید محمدرضا شمس الدین به نقل از مادر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مادری که شهید تربیت می کند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن

انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطرابِ خداحافظی با مادرش را داشت ... فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و....

بالاخره دلشا زد به دریا و رفت جلو،پیش آیینه و قرآن مادرش ...

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت: 

«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شگرد پسر نوجوان برای اعزام به جبهه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش اجازه نمی‌داد برود.

یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.»

پدرش خیلی خوشحال شد.

سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.

چند روزی از او خبری نبود... تا این‌که زنگ زد و گفت من جبهه‌ام

پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یک مجروح سر بزنی؟»

گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»

پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰