سلامتی همه جانبازان شیمیایی، صلوات
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلامتی همه جانبازان شیمیایی، صلوات
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک بار موقع تحویل سال که همه در منزل دور هم بودیم، از برادرام اکبر، عیدی خواستم.
گفت:«حرفی نیست، اما به شرطی که هرکس هر سوره ای که از قرآن کریم حفظ داشته باشد، بخواند.»
او با این کارش، لحظه ی تحویل سال را با قرائت قرآن برای همه ی بچه ها مبارک ساخت.
خاطره ای از شهید اکبر احمدی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
او نگهبان پست 12 شب تا 2 بعد از نیمه شب بود و من 2 تا 4 صبح تپه های حسین آباد بین سنندج و
دیوان درده بودیم نوبت پست من که رسید
گفت: از اول شب تاکنون سر و صدای زیادی از پایین دره میآید.
گفتم پس اجازه بده از ارتش درخواست کنم یک منوری بزند شاید کومله و دمکرات باشند.
گفت: اتفاقاً من هم همین نظر را داشتم اما توجه به کمبود مهمات بهتر دیدم این کار را نکنم.
گفتم من در پست خودم درخواست می کنم.
گفت تو هم این کار را نکن من حاضرم تا صبح با هم پست بدهیم.
آن شب 4 ساعت پست داد ولی حاضر نشد به خاطر کمبود مهمات یک گلوله منور درخواست کند.
خاطره ای از سردار شهید حاج احمد کاظمی به نقل حسن ربانیان
بسم رب الشهدا و الصدیقین
خیلی کم پیش می آید که بچه هایش را همراه خود لشکر بیاورد آن روز ظاهراً خانواده حاجی جای رفته
بود و حاجی مجبور شده بد، محمد مهدی را همراه خود بیاورد از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمد
مهدی را پیش ما گذاشت.
جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود یکی را به محمد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی
کرده باشم نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد.
محمدمهدی هم پشت سر من وارد دفتر او شد. وقتی بچه را دید چهره اش برافروخته شد، طوری که تا
حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم، با صدای بلند گفت: کی به شما گفت به او موز بدهید،
گفتم: حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ چیز نخورده یه موز که بیشتر به او نداده ایم تازه از سهم خودم هم
بوده.
نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان می روی و
جای آن موز را می خری و می گذاری البته گفت به جای یک موز یک کیلو!؟
خاطره ای از شهید احمد کاظمی به نقل از محمد حسن سالمی
پ.ن: دیروز بهشت زهرا بودم
بالای مزار شهیدان:
طهرانی مقدم
کلاهدوز
موحد دانش
هاشمی
چمران
رستگار
آبشناسان
عسگری*(مدافع حرم)
تـرک*(مدافع حرم)
خلیلی*(مدافع حرم)
خلیلی
پلارک
کبیری
قـربانی
و شهدای مدافع حرم افغانی که در قطعه 50 آرام گرفته اند
فاتحه همراه با دعای فرج خواندم.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفتم شما فرمانده ی لشکرید، اختیار همه ی امور را دارید.
چند کپی که در راستای کارهای لشکر هم هست که دیگه شخصی حساب نمی شه.
گفت: بگو چقدر می شه، بیت المال، فرمانده لشکر یا نیروی عادی نمی شناسه.
از من اصرار از نگرفتن پول، از او اصرار به پرداخت.
بالاخره کوتاه آمدم، پول کپی ها را داد البته دو برابر.
خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی
با سلام و احترام به امام زمان و شما بازدیدکنندگان وب مروت و مردانگی شهدا
به اطلاع میرسانیم که:
1. تمامی وبلاگ های مذهبی و همسو بدون اطلاع قبلی لینک میشوند
2. وبلاگ هایی که غیرفعال هستند بزودی از بخش پیوندها حذف خواهند شد !
اسلام پیروز است
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بود. مرحمت از اوایل کودکی جسور بود به طوری که مادرش به او می گوید:
«می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»
بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب
اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.
مرحمت دیگر نمی تواند تحمل کند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ کس
تصورش را هم نمی کند که او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.
بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در
امتحان تیراندازی، مرحمت در کل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام
اینها به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می کردند.
چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.
مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو کم است اما خیال کرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".
او به هر دری می زند تا اینکه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیکل او در قد و قواره جنگ
نبود.
مرحمت تکلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تکلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به
هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و
به ملاقات رئیس جمهور می رود.
با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.
رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می کند.
در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می کند
و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور
بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."
حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد
که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود»
یعنی مجوزی بسیار معتبر که نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد،
جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد .
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.
مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟»
امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:
«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو»
امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟
در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم.
آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای،
پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد.
ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت.
شهید محمدعلی امیرفاضل
بسم رب الشهدا و الصدیقین
پدرش می گوید : در طول مدتی که در محله خودمان زندگی می کردیم ، علی آقا برای همه شناخته
شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت .
از سرِ کار که به منزل می آمدم ، معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالهایش ، مشغول بازی بودند .
تا چشمش به من می افتاد ، بازی را رها می کرد و می دوید به طرف من .
خیلی مودب سلام می داد و می رفت به طرف منزل تا آمدن من را اطلاع بدهد.
این کار علی ، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد ؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشد .
بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند.
شهید علی شریفی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سال ۱۳۶۴، سردار پر آوازه دفاع مقدس، شهید محمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش میشنود و استعداد بالای او را شناسایی میکند، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش مینماید. نهایتاً موفق میشود او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهدهاش بگذارد.
بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمیتوان نادیده گرفت.
البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه، در تحقق یافتن این مهم بی تأثیر نیست.
حجت الاسلام ابراهیمی در این باره میگوید: ارتباط بسیار زیبایی بین او و شهید کاوه بود. شاید بتوان گفت در یک آن، شهید کاوه مراد بود و شهید ناصری مرید، و در لحظهٔ دیگر ناصری مراد میشد و کاوه مرید. هر دو به یکدیگر عشق میورزیدند و حال و هوای زیبایی در میدان نبرد و مبارزه داشتند.
او تا پایان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحیتهای سخت میگردد که برخی ترکشهای آن دوران در بدنش به یادگارمی ماند و نهایتاً در حالی دعوت حق را لبیک میگوید که هنوز از مجروحیت پا و کمر رنج میبرده است.
شهید محمد ناصر ناصری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
متولد:7/3/1340
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مادر شهید میگوید: من نمیدانستم هر وقت میخواهد به مدرسه برود، با وضو میرود.
تا اینکه چند بار توی حیاط وقتی داشت وضو میگرفت، دیدمش.
بهش گفتم: مگر الان وقت نمازه که داری وضو میگیری؟
میگفت: میدونی مادر، مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت میخواد بره مدرسه وضو داشته باشه.
شهید رضا عامری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
به سال اول دبیرستان که رسید مادرم یک کلید از روی کلید خونه ساخت و داد دستش که وقتی از
مدرسه برگشت و یه وقت خونه نبودیم، پشت رد نمونه.
کلید می انداخت به در ، باز می کرد و بعدش هم
زنگ می زد و بلند می گفت: یا الله ، یا الله؛ بعدش می اومد توی حیاط.
اگر ما توی حیاط نبودیم یا چیزی نمی گفتیم ، دم درِ ساختمان که می رسید ، با کلید می زد توی
شیشه و دوباره میگفت : یا الله .
بعد وارد می شد. می گفت : می خوام خیالم راحت بشه نامحرم خونه نیست.
شهید رضا عامری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی.
یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد.
معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده .
بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم.
دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود.
جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود.
شک نداشتم که برای من آورده.
خاطره ای از همسر شهید حسن آبشناسان
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند.
پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟.
مادر میگوید:«چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن
و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم.
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
پسر میگوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!».
بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد. قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن.خبر میپیچد.
پسر دیگرش این را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند
و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
قرار گذاشته میشود. حضرت آیت الله نزد مادر شهید میروند.
قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!».
مادر شهید شروع میکند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند
و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:
«جاهایی که نمیتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».
شهیدحاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بارها گفته بود که آرزویش فقط فقط شهادت است.
هر وقت جایی سر صحبت باز می شد، می گفت فقط می خواهم شهید شوم.
در عملیات خیبر دیدمش که داشت نماز می خواند. همین طور اشک می ریخت و با خدا حرف می زد.
دست هایش را بالا گرفته بود و از خدا می خواست شهید بشود.
بچه ها بهش گفتند: سید، ما توی جنگ به تو نیاز داریم ولی تو مرتب دعا می کنی شهید بشی!
گفت: دیگه بسه... من چهل ماه توی جبهه موندم. شما هم مثل من چهل ماه بمونید بعد برید.
برای من دیگه بسه، باید برم.
خاطراتی از شهید سید حمید میرافضلی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
اویل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد.
شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود
می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید
یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟
جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم.
خاطره ای از شهید سید حمید میرافضلی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ، پیش خودم بود.
صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.
من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).
باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت.
پیرمرد گفت :" مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت :
"عمو! حواست کجاست ؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "
بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن!
خاطره ای از شهید گشتاسب گشتاسبی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مادر شهید مى گوید: زمانی که على اکبر در بیمارستان بقیة الله تهران بسترى بود، چون تعداد عیادت
کنندگان او زیاد بود براى رعایت حال دوستان و علاقه مندان او سعى مى کردم اکثرا از پشت شیشه
اتاق، فرزندم را ببینم، گاهی هم دو سه دقیقه مختصر کنار او مى ایستادم و بر مى گشتم.
پس از اینکه اکبر در بیمارستان به شهادت رسید و او را براى غسل به غسالخانه بردند باز هم وقتى
براى دیدن او به غسالخانه رفتم، این فرصت را در اختیار دیگران گذاشتم.
هنگامى که در بهشت زهرا((علیها السلام)) مى خواستند ایشان را به خاک بسپارند و داخل قبر
بگذارند احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسیده است.
خیلى دلم شکست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام.
در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاک بگذارد.
من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسین((علیه السلام)) متوسل شدم و گفتم:
یا اباعبداالله((علیه السلام)) من در این مصیبت فرزندم گریه و زارى و شیون نمى کنم.
تو هم در کربلا به بالین فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتیاقى دارم که
یکبار دیگر روى فرزندم را ببینم و به چشمان او نگاه کنم.
بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران
حیاتش یک بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم.
بعد امام حسین((علیه السلام)) را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را
که بسته است مانند زمان حیاتش باز ببینم و به آن نگاه کنم.
در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانیه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم
چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند
این معجزه خداوند و عنایت امام حسین(ع) را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در
آنجا بود از این حادثه باورنکردنى چند عکس پشت سر هم گرفت.
خاطره از مادر شهید علی اکبر صادقی