بسم رب الشهدا و الصدیقین
قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ "
آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. "
انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم.
گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم.
گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. "
ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت.
گفت: "عفت؟ " یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام. "
یک هفته بعد علی شهید شد. "
خاطره ای از همسر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی