بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد.
گفتم: " حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم." یک دستش قطع بود.
گفت: " نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن."
نگاه می کردم.
پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد.
یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند.
خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی