بسم رب الشهدا و الصدیقین
ما هر وقت میخاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم .
چراغ موتورش روشن میرفت .
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره
قناص ها بزنند .
خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم
مارو میزنند .
دوباره خندید . و گفت:«مگر خاطرات شهید کاوه رو
نخوندی .
که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد
میشد
نیروهاش میگفتن . فرمانده بیا پایین . تیر میخوری .
در جواب میگفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز
وقتش نشده «.
و شهید مصطفی میگفت:
حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه .
هنوز وقتش نشده .
و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد
. و بعد چه خوب به شهادت رسید . .