بسم رب الشهدا و الصدیقین
دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر
گزارشهایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.
از من خواست که بنشینم. پروندهام روی میز بود.
ژنرال
آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر میکرد.
ژنرال شروع کرد به سؤال.
از سؤالها برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند
نبود.
چون احساس میکردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای
زندگی
آیندهام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است.
اگر به نتیجه نمیرسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمیگشتم. در این
فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود.
با اجازه ژنرال
مرد آمد داخل و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد.
با رفتن
ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با
خود
گفتم؛ کاش در اینجا نبودم و میتوانست نماز را اول وقت بخوانم.
رفته رفته انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. با خودم گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از
نماز
نیست؛ همینجا نماز را میخوانم؛ إنشاءالله که تا نمازم تمام نشود، نمیآید.
بلند شدم، به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین
انداختم و
مشغول شدم. اواسط نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.
با خود
گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه میدهم، هرچه
خدا
بخواهد همان خواهد شد.
سرانجام نماز را تمام کردم و بلند شدم آمد طرف میز
ژنرال. در حالی که بر روی صندلی مینشستم، از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند
لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «چهکارمیکردی؟»
گفتم: «عبادت میکردم.»
گفت: «بیشتر توضیح بده.»
گفتم: «در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. چون الآن
هم زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی
را انجام دادم.»
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: «همه این مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به همین کارهاست، این طورنیست؟»
گفتم: «همین طور است»
لبخند زد. از نگاهش خواندم که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ خودم
خوشش آمده. خودنویس را از جیبش بیرون آورد و با خوشرویی پروندهام را امضا
کرد.
با حالتی احترام امیز از جایش بلند شد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
«به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید. برایتان آرزوی موفقیت دارم!»
متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به اولین محل خلوتی که رسیدم،
به پاس این نعمت بزرگ که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
خاطره ای از زبان شهید عباس بابایی