| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهید محمد ناصر ناصری» ثبت شده است

مرید و مراد شهید کاوه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال ۱۳۶۴، سردار پر آوازه دفاع مقدس، شهید محمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش می‌شنود و استعداد بالای او را شناسایی می‌کند، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش می‌نماید. نهایتاً موفق می‌شود او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهده‌اش بگذارد.

بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمی‌توان نادیده گرفت.

البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه، در تحقق یافتن این مهم بی تأثیر نیست.

حجت الاسلام ابراهیمی در این باره می‌گوید: ارتباط بسیار زیبایی بین او و شهید کاوه بود. شاید بتوان گفت در یک آن، شهید کاوه مراد بود و شهید ناصری مرید، و در لحظهٔ دیگر ناصری مراد می‌شد و کاوه مرید. هر دو به یکدیگر عشق می‌ورزیدند و حال و هوای زیبایی در میدان نبرد و مبارزه داشتند.

او تا پایان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحیت‌های سخت می‌گردد که برخی ترکش‌های آن دوران در بدنش به یادگارمی ماند و نهایتاً در حالی دعوت حق را لبیک می‌گوید که هنوز از مجروحیت پا و کمر رنج می‌برده است.

 شهید محمد ناصر ناصری 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

در خدمت مردم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هیچ وقت سیر نخوابید. همیشه کسری کار داشت.

گاهی که خانه می ماند استراحت کند، تلفن همراهش را خاموش می کردم.

وقتی بیدار می شد، می گفت:چرا تلفن را خاموش کردی؟ این را گرفته ام 

که همیشه در دسترس باشم و هر کسی که کار داشت، راحت بتواند پیدایم کند. 

 خاطره ای از همسر شهید محمد ناصر ناصری 

متولد:7/3/1340

شهادت:17/5/1377مزار شریف- افغانستان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دعا کن شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانستم سردار شهید محمد ناصر ناصری قرار است به افغانستان برود.

شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم

با همان لحن همیشگی گفـت: 

« سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم.

 با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه 

خداحافظی کردم.

آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت.

جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم.

از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم.

از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ،

 خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.»

گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد

 تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید و گفت:

« تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد. 

رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰