| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهید ابراهیم هادی» ثبت شده است

مرام شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود.سال پنجاه و پنج...

مقام اول مسابقات،هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت.

ابراهیم در اوج آمادگی بود.هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد.

مربیان می گفتند:امسال در 74کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.


مسابقات شروع شد.ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.

با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید.

کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می بُرد.

به رفقایم گفتم:مطمئن باشید،امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما میره تیم ملی.

در دیدارنیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی برنده شد.

ابراهیم با اقتدار به فینال رفت.

حریف پایانی او آقای محمود.ک بود.ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.


قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم در رختکن و گفتم:من مسابقه های حریفت رو دیدم.

خیلی ضعیفه،فقط ابرام جون،تو رو خدا دقت کن.

خوب کشتی بگیر،مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب می شی


مربی آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد.

در حالی که ابراهیم بند های کفشش را می بست.بعد با هم به سمت تشک رفتند.


من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم.ابراهیم روی تشک رفت.

حریف ابراهیم هم وارد شد.هنوز داور نیامده بود.

ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم...

اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.

بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.

من هم برگشتم و نگاه کردم.دیدم پیرزنی تنها،تسبیح به دست،بالای سکو ها نشسته.

نفهمیدم چه گفتند و چه شد.اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد.


همه اش دفاع می کرد.بیچاره مربی ابراهیم،اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدایش گرفت.

ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید.


فقط وقت را تلف می کرد!


حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرئت پیدا کرد.مرتب حمله می کرد...

ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.


داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد.

در پایان هم ابراهیم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.


وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده!

بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.


حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید.

دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند.از بالای سکوها پریدم پائین.

با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.داد زدم و گفتم:آدم عاقل،این چه وضع کشتی بود.

بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم:آخه اگه نمی خوای کشتی بگیری بگو،ما رو هم معطل نکن.

ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت:اینقدر حرص نخور!


بعد سریع رفت تو رختکن،لباسهایش را پوشید.سرش را پایین انداخت و رفت.


از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم.

یک گوشه نشستم.نیم ساعتی گذشت.کمی آرام شدم.راه افتادم که بروم.

جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود.

همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند.

خیلی خوشحال بودند.یکدفعه همان آقا من را صدا کرد.برگشتم و با اخم گفتم:بله؟!


آمد به سمت من و گفت:شما رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟با عصبانیت گفتم فرمایش؟!


بی مقدمه گفت:آقا عجب رفیق با مرامی دارید.

من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم،شک ندارم که از شما می خورم اما هوای ما رو داشته باش

مادر و برادرام بالای سالن نشستند.کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.


بعد ادامه داد:رفیقتون سنگ تموم گذاشت.نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله.


بعد هم گریه اش گرفت و گفت:من تازه ازدواج کرده ام.

به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،نمی دونی چقدر خوشحالم.


مانده بودم که چه بگویم.کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم.

بعد گفتم:رفیق جون،اگه من جای داش ابرام بودم

با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم.

این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.

از آن پسر خداحافظی کردم.نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.

در راه به کار ابراهیم فکر می کردم.اینطور گذشت کردن،اصلا با عقل جور در نمی یاد!


با خودم فکر می کردم،پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج داره

 و حاکم شهر آنها را اذیت کرده،به حریفش باخت.

اما ابراهیم...

یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم.

یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان،یکدفعه گریه ام گرفت.عجب آدمیه این ابراهیم!

....

خاطره ای از شهید مفقود الاثر ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت علاقه شهید هادی به گمنام شدن

بسم رب الشهدا و الصدیقین
                       

قبل از اذان صبح برگشت...

پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد...

برگه مرخصی را گرفت.بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.


می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.

فقط همین شهید جا مانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه،خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.همه منتظر پیکر شهید بودند.

روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.


می خواستیم چند روزی تهران بمانیم.

اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...

با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم.

بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.

پیرمردی جلو آمد.او را می شناختم.پدر شهید بود.

همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.


همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.انگار می خواهد چیزی بگوید،اما!


لحظاتی بعد سکوتش را شکست،آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم!


پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا!!


بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:


دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم

هر شب مادر سادات حضرت زهراء(س) به ما سر می زد.اما حالا!دیگر چنین خبری نیست...

می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!


پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم.گمشده اش را پیدا کرده...گمنامی!

                             
                                خاطره ای از شهیدگمنام ابراهیم هادی


شهید ابراهیم هادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰