بسم رب الشهدا و الصدیقین
اسیر شده بود
15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود...
سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا
گفت: اینجا چه کار میکنی؟
حرف نمی زد
سرهنگ بعثی گفت: جواب بده..
گفت: ولم کن تا بگم
ولش کرد...
خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا
گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟
سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .
عکس تزئینی است