بسم رب الشهدا و الصدیقین
دو تا از بچه ها، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند.
گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . . می خندیدند !!!
گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، موقع گرفتن شربت پول داده بوده، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.