| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۲۰ مطلب با موضوع «خاطرات شهدا :: شهدای مدافع حرم» ثبت شده است

مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید

بسم رب الشهدا و الصدیقین


شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. 

آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. 

حالت غریبی داشتم، 

آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. 

صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. 

به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. 

احساس می‌کردم مهمان داریم. 

عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 

صدای زنگ در بلند شد. 

به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. 

وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. 

من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است...


به روایت مادر شهید 20 ساله مدافع حرم ، شهید محمدرضا دهقان


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عاشق مقام معظم رهبری بود


بسم رب الشهدا و الصدیقین


نسبت به آقای خامنه ای خیلی حساس بود و در فتنه ۸۸ اسپری تهیه کرد و اگر جایی شعاری علیه نظام بر روی دیوار ها می دید پاک می کرد .

یکی از دوستان شهید این ماجرا را اینگونه روایت می کند:یک بار یک شعاری را در یکی از خیابان ها علیه نظام دیده بود و به من اطلاع داد که یک شعار را در فلان جا فلان قسمت آن گوشه نوشته اند و من دارم می روم که پاکش  کنم…

گفتم آخه تو از کجا دیدی که اونجا شعار نوشته اند ؟

گفت : من هر شب چک می کنم ، نباید چیزی باشه ، کسی نباید چیزی بنویسد، حالا که همه مردم پای انقلاب ایستاده اند ما نباید به ضد انقلاب اجازه جولان دادن و عرض اندام بدهیم…

خیلی روی آقا حساس بود یک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی دیوار هست و ما برویم و حذفش کنیم ، چه سودی دارد ، چرا این همه وقت می گذاری تا شعار پاک کنی ؟ این همه پاک می کنی ، خوب دوباره می نویسند ! گفت : نه ، من آن قدر پاک می کنم تا دیگر ننوسیند …

این از اخلاقیاتی است که شاید در خیلی از بچه های انقلابی هم نباشد.

ما می گوییم :ا گر درگیری پیش بیاید ، اگر نظام و اسلام و انقلاب کشور نیاز به جان ما داشته باشد ، ما حاضریم هستی خود را فدا کنیم ، اما اینکه علیه حکومت شعار بنویسند و راه بیفتیم پاک کنیم ، این شاید خیلی برایمان قابل هضم نبود.


خاطره ای از شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برخورد با کسی که از لباس بسیج سو استفاده میکرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

به گفته دوستان شهید شخصی هم در تهران ساکن بود که هیکل بزرگی هم داشت و  با چفیه و شلوار پلنگی می گشت و اخلاقیات درستی هم نداشت ، مذهبی نبود و خلاف هایی هم انجام می داد  و به شدت با افراد ضعیف بد برخورد می کرد.

به مردم هم گیر می داد و این لباس او باعث می شد که خیلی ها فکر کنند که وی بسیجی است و به همین دلیل کارش را با قدرت دو چندان جلو ببرد.

یک بار شهید به وی تذکر داد که لباست را عوض کن…

به آن شخص گفته بود شما با پوشیدن این لباس و این برخورد بدی که دارید و این کارهایی که انجام می دهید دارید دید مردم را نسبت به آقای خامنه ای بد می کنید و مردم رفتار شما را که می بینند نسبت به آقای خامنه ای بد بین می شوند.

شلوارت را عوض کن ..

چفیه را از دوش او برداشت و به وی متذکر شد که دیگر با این لباس و این شلوار پلنگی نگردد و دیگر هم ندیدیم که این شخص با این لباس و پوشش ظاهر شود.


خاطره ای از شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حساسیت بر بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت .

در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم.

خاطره ای از شهید محمد هادی ذوالفقاری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مدافع حرمی که وصیت کرد کنار اربابش دفن شود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید ذوالفقاری از چهار سال پیش فراگیری دروس حوزوی را در حوزه نجف آغاز کرد و پس از بروز تحولات عراق و بسیج نیروهای مردمی برای دفاع از عتبات عالیات به ویژه سامرا و حرمین عسگریین، به عضویت سازمان بدر عراق درآمد.

او در وصیت‌نامه‌اش درمورد محل دفنش چنین نوشته:

«این‌ جانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می‌کنم که من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا علیه‌السلام طواف بدهند و برگردانند و همینطور که در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند و دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود و در داخل دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س).

بالای سر من روضه و سینه‌زنی بگیرند و موقع دفن من پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و در زیر پرچم من را دفن کنید و زیاد یا حسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی که می‌خواستم رسیدم و برای امام حسین و حضرت زهرا مجلس بگیرید و گریه کنید و رو به قبله صحیح دفن کنید چون قبله در نجف اختلاف دارد و روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناه‌کار است یعنی العبد الحقیر و المذنب و یا مثل این؛ پیراهن مشکی هم بگذارید داخل قبر…» 

همین هم شد، نزدیک حرم امیرالمؤمنین دفن شد… شهیدی که وصیت نامه‌اش با «بسم رب الزهرا» آغاز شده بود…

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آشنایی شهید صدرزاده با شهید بادپا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از سید ابراهیم بی صبرانه ازحاج حسین پرسیدم که حالا شهادتش برایم به معما و رازی سر به مهر تبدیل شده بود. سید ابراهیم با اصرار من از لحظه نخست آشنایی، رفاقت و لحظه شهادت سردار شهید حاج حسین بادپا چنین روایت می کند:

قبل از اینکه وارد جنگ و مناطق جنگی بشوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آنطور که باید جنگ را درک نکرده بودم.

وی ادامه داد: چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می دیدم در همه امور صدق نمی کرد.

آن روزها که با حاج حسین آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد از اینکه مدتی با حاج حسین بودم تازه فهمیدم او همان کسی است که در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسین در واقع همان کسی بود که دنبالش می گشتم.

بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد بیاورم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لباس های خاکی سهم حاج حسین از خمپاره ها

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطرات شهید صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا

ابراهیم گفت: بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد.

یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.

وی ادامه داد: یک بار دیگر حاج حسین با یکی از دوستان به نام شیخ محمد که روحانی بود از داخل سنگر به سمت دشمن تیراندازی می کردند، دشمن سنگر حاج حسین را با موشک هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمی کنم، باور داشتم که با این هجمه، حاج حسین شهید شده، به سرعت خودم را به بالای سنگر رساندم با کمال تعجب دیدم که حاج حسین غرق خاک اما سالم نشسته است.

در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد آن روز خون، بدن حاج حسین را فرا گرفته بود بچه ها تصور کردند که حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشم هایش را باز کرد و گفت برای چه شهادتین می گویید من هنوز زنده ام!

حاج حسین با نیم تنه در یکی از مکان هایی که در تیرس دشمن بود بالا می آمد و تیراندازی می کرد و عجیب این بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد، همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گله شهید صدر زاده از شهید گمنام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره همسر شهید صدر زاده از اعزام شهید

گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست.تا همین حد را رضایت دادم.

تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم.

در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند.

 مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود.

 تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهش می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.

آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.

چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد.

پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».

دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره شهید بادپا از زبان شهید صدرزاده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره شهید صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا

شهید صدرزاده با بیان اینکه حاج حسین نماز اول وقتش را در هیچ شرایطی ترک نمی کرد

 گفت: یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است.

گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم.

حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب اش را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد.

وی از شب هایی گفت که حاج حسین بادپا به نماز شب می ایستاد و سید ابراهیم نظاره گر این ارتباط معنوی و پرواز عاشقانه بوده.

همرزم سردار شهید بادپا گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب می زدم و او را در حال نماز خواندن نگاه می کردم.

وی از سفر به کرمان به هوای دیدار حسین بادپا در نوروز سال جاری گفت و افزود: نوروز امسال که با ایام فاطمیه همراه بود بر خلاف رسم همیشگی ام که به دیدن مادربزرگم می رفتیم برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر با حاج حسین پیوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.

وی گفت: یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد.

منطقه کهربایی شیخ مسکین را حاج حسین حفظ کرد و هنوز این منطقه مانده است.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نتیجه کار دست خداست


بسم رب الشهدا و الصدیقین

روایت همسر شهید مصطفی صدر زاده از  دیدگاه شهید نسبت به کار فرهنگی

مصطفی نسبت به نوجوان‌ها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی که فرزندی بزرگ می‌شود و پدرش لذت می‌برد، او هم همین حس را داشت. نوجوان‌هایی که با مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او کوچک‌تر بودند.

آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوان‌هایش دیدم، این بود که یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت که بچه‌هایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همه‌شان تحصیل کرده‌اند. با گفتن همین کلمات آن لذتی را که در وجودش بود، بیان می‌کرد.

هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض کردم و گفتم که مثلا پارک، جای کار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محله‌ای که انتخاب کرده وجود ندارد.

 اما تاکید می‌کرد نتیجه‌ی کاری که می‌کند، دست خداست و خودش و بقیه کاره‌ای نیستند. می‌گفت اگر خدا بخواهد خودش درست می‌شود و وظیفه دارد کاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی که خدا بخواهد همان می‌شود.

مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد.

دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند. 

می‌گفتند اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است.

 وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است. می‌گفت اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره شهید صدرزاده از شهید قاسمی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره زیبا از زبان شهید مصطفی صدرزاده درباره شهید حسن قاسمی

تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند .

ما هر وقت میخاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .

یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم .

چراغ موتورش روشن میرفت . 


چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 

خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند . 

دوباره خندید . و گفت:«مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی .

 که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد میشد 

نیروهاش میگفتن . فرمانده بیا پایین . تیر میخوری . 

در جواب میگفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده «. 

و شهید مصطفی میگفت:

حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه . 


هنوز وقتش نشده . 


و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید . .



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

وصیت جالب شهید صدرزاده به دوستانش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوستان با معرفت، هم رزمای بسیجیم!

می‌دونم وقتی این نامه رو براتون می‌خونن از بنده دلخور می‌شید و به بنده تک خور و یا ... میگید.

چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید،می دونم عاشق شهادتید...

داداشای عزیزم ببخشید که فرمانده خوبی براتون نبودم اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم...به شما قول میدم اگر دستم به دامان حسین بن علی (علیه السلام) برسد نام شما را پیش او ببرم...

چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش می کنم:

وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم ...

-وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید ، هرگز...

-اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ...

-سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.

دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید.

-خود سازی دغدغه اصلی شما باشد.

سید ابراهیم صدرزاده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گرفتن برات شهادت از امام رضا(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دفعه آخر قبل از رفتنشون با ما تماس گرفتن و خواهش کردن که برام دعا کنید . تا که برم پیش داداش حسن .

و ادامه دادند . چرا بچه هاى مشهد میان و زود شهادت رو می گیرند .

من هم در جوابشون گفتم بچه هاى مشهد لحظه آخر میرن پابوس امام رئوف و شهادت رو از امام رضا علیه السلام میگیرن .

من اصرار کردم بیاین مشهد دل ما براى شما و خانواده تنگ شده.

بدون تعلل گفتند چشم . دو روز بعد مشهد بودند . یک هفته اى پیش ما بودن . ادب و معرفت خاصى داشت روز آخر وقت خداحافظى گفتند آمدم پابوس حضرت و شهادت رو خواستم شما هم برام دعا کنید . تا زود به داداش حسن برسم .

ادب کرد معرفت داشت خدا براى خودش انتخابش کرد . و زود به داداش حسنش رسید

خاطره مادر شهید حسن قاسمی دانا از شهید مصطفی صدر زاده


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اگر دعوت کننده حضرت زینب است، سلام بر شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از همسنگرهایش جمله‌‌ای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». 

یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»!

 چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد. پرسیدم: اینرا محمودرضا کجا گفته؟

 گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم. ت

اریخ کلاس را پرسیدم گفت:

۹۲/۹/۲۷ بود (بیست و هشت روز قبل از شهادتش).

شهید محمودرضا بیضایی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

این رفتن بازگشتی نخواهد داشت



پدرمعزز شهید نومی گلزار : 
کاملا رفتار و اخلاقش نشان می داد که این رفتن، 
بازگشتی نخواهد داشت. کارهای باقی مانده ی خانه اش 
را به سرعت تمام کرده بود؛ برای اینکه بعد از شهادتش 
همسر و فرزندش در رفاه باشند. از همه ی بستگان و 
آشنایانی که می شناخت، رفته و حلالیت گرفته بود.
دو روز قبل از شهادتش با او تماس داشتم که در  آن 
تماس همسر و فرزندش را به من سپرد. البته در آخر 
هم گفت اگر فرصت کردی به آنها سر بزن اما اگر 
هم فرصت نداشتی خودتان را به زحمت نیندازید، 
""من آنها را به خدا سپرده ام و خیالم از بابت آنها راحت است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لبخند محمود رضا


آنقدر به شهادتش یقین داشتم که این دوسال آخر وقتی پشت لنز به چهره اش نگاه میکردم ، با خودم میگفتم این عکس آخر است، شش ماه قبل شهادتش هر عکسی از او میگرفتم چنددقیقه بعد از حافظه دوربین پاک میکردم . . . با خودم میگفتم ان شاالله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس میگیرم . دوست داشتم که هنوز باشد ، امایقین داشتم که رفتنی ست . . . بابت حذف عکس هایی که این اواخر از او گرفتم تاسفی ندارم . این اواخر همه ساعاتی که در کنارش بودم و با او لحظاتی را می گذراندم، با حس افتخار توام بود ،افتخار همراهی با یک شهید زنده .

پ . ن :این نگاه و لبخند را محمود رضا بعد از ۴۸ ساعت بی خوابی در پادگان آموزشی ارزانی لنز دوربین من کرد . ان شاالله در محشر هم این لبخند را از یارانش و امثال من دریغ نکند . 

(به نقل از برادر شهید دکتراحمدرضا بیضایی)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پیامک خداحافظی


پیامک خداحافظی «شهید همدانی» به همسرش

آخرین دیداری که سردار همدانی به ایران آمده بود، قرار بود در دیدار رهبر انقلاب حضور داشته باشد. به همین دلیل بازگشتش به سوریه را به عقب انداخت. پس از دیدار با مقام معظم رهبری با چهره‌ای بشاش به منزل آمد. وسایلی که برایش جمع‌آوری کرده بودم را بررسی کرد و مقداری از آنها را کنار گذاشت و گفت این دفعه زودتر برخواهم گشت. او اصلاً اهل پیامک زدن نبود اما زمانی که به فرودگاه رفت قبل از سوار شدن به هواپیما پیامکی با محتوای «خداحافظ» را برای من ارسال کرد که برای من جای تعجب داشت.»

راوی: همسر شهید همدانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

"هل من ناصر" حسین.ع....

آیا هنوز هم کسی بر سیاره‌ی زمین مانده است که این جنگ را با عینک تفسیر و تحلیل‌های رایج سیاست پرفریب روز بنگرد...

و از پیوند مستقیم این نبرد با تاریخ انبیا و نهضت های دینی غافل مانده باشد؟ 


چگونه نور ولایت از فاصله‌ی قرن‌ها تاریخ بر آیینه‌ی فطرتشان تابیده و آنان را تفسیر عینی «فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه» قرار داده است؟ 


آنان آغازگر عصر توبه‌ی بشریت هستند و طلیعه‌دار نهضتی که به اقامه‌ی جهانی قسط و عدل و دولت کریمه‌ی آل محمد منتهی خواهد شد...


شهیدآوینی 


متن امشب تقدیم به شهدای مدافع حرم

که ادامه دهندگان واقعی راه شهدای دفاع مقدس هستند...


لبیک گویان صدیق "هل من ناصر" حسین.ع....


به امید ظهور منتقم خون خدا...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بابا پس کی میایی پیشم ؟

13940817000814_PhotoL


بابای قشنگم سلام

باباجون خیلی دلم برات تنگه

هنوز مهمونی خدا تموم نشده بیای پیشم؟

باباجون دیگه نیای خودم میام پیش ات

باباجون

انقده غصه دارم که نگو

همه رو نگه داشتم وقتی اومدی پیشم، سرم و بزارم روشونه هات و بهت بگم

همه دردام و

اما نمیدونم گریه امون ام میده یا نه 

بابا جون ! 

هرشب به خدا التماس می کنم 

تو رو بهم پس بده....

بابایی 

دوس ات دارم 

قد همه باباهای دنیا

.

پ ن :زبانحال دختران شهید مدافع حرم میثم مدواری...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

غفلت از شهادت


اگر یک روز فکر شهادت از ذهنت دو رشد ......

و آن را فراموش کردی ....

حتما فردا آن روز را روزه بگیر...




شهید مدافع حرم

مصطفی صدرزاده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰