| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسر شهید» ثبت شده است

نتیجه کار دست خداست


بسم رب الشهدا و الصدیقین

روایت همسر شهید مصطفی صدر زاده از  دیدگاه شهید نسبت به کار فرهنگی

مصطفی نسبت به نوجوان‌ها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی که فرزندی بزرگ می‌شود و پدرش لذت می‌برد، او هم همین حس را داشت. نوجوان‌هایی که با مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او کوچک‌تر بودند.

آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوان‌هایش دیدم، این بود که یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت که بچه‌هایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همه‌شان تحصیل کرده‌اند. با گفتن همین کلمات آن لذتی را که در وجودش بود، بیان می‌کرد.

هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض کردم و گفتم که مثلا پارک، جای کار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محله‌ای که انتخاب کرده وجود ندارد.

 اما تاکید می‌کرد نتیجه‌ی کاری که می‌کند، دست خداست و خودش و بقیه کاره‌ای نیستند. می‌گفت اگر خدا بخواهد خودش درست می‌شود و وظیفه دارد کاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی که خدا بخواهد همان می‌شود.

مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد.

دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند. 

می‌گفتند اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است.

 وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است. می‌گفت اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حکایت عجیب شهادت شهید علمدار

 بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی دوبار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می روم...که اتفاقاً همینطور هم شد.

دفعة آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد.

او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود.

تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟

 گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم.

 حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد...

 داریم می رویم...

 نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد.

 گفت: تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد.

به دوستش هم گفته بود: قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم... آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد.گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن.

من دیگر رفتنی هستم...

 غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش درباره نحوه شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت

و گفت: خداحافظ و شهید شد …

....

خاطره ای از همسر شهید سید مجتبی علمدار

شهید علمدار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

راز پیدا کردن انگشتر شهید علمدار

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سید مجتبی علمدار یک انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است.

ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذارد و دربازگشت به ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است....

 وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.

گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد....

جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم...

 صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است.

 اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود، روی مفاتیح الجنان بالای سرما باشد .

.....
خاطره ای از همسر شهید سید مجتبی علمدار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰