| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر شهید» ثبت شده است

حکایت مین منور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،

همه جا مثل روز ، روشن شد .

اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …

چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،

بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...

اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه

وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .

وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :

مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

پسران آسمانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمستون بود

منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده 

شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...

 صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم

وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود

هوا خیلی سرد شده بود

درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده

بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟

سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم

گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟

گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین

واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم ، پشت در خوابیدم که صبح بشه...

خاطره ای از شهید مجتبی خوانساری به نقل از مادر شهید

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادرانی که شهید تربیت می کنند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر مصطفا گریه نمی کرد . همه فکر می کردند از شوک باشد .

دکتر ها به همسرش می گفتند : «کاری کند که به خاطر پسر گریه کند .»

چند بار به بهانه روضه ی سید الشهدا و گریزهایی که مداح به مصیبت مادر می زد ، همه گفتند کار تمام 

شد ، بغضش ترکید .

اما مادر مصطفا یک هفته بود که گریه نمی کرد ، باز هم نکرد . معمایی شده بود برای خودش .

مادر مصطفا در تشییع هم که برای مردم صحبت کرد همه گریه کردند . زار زدند . از ته دل سوختند ،

اما خودش گریه نکرد . بر خلاف مادرهای دیگر شهید .

و همین بود تا وقتی که رهبری خواستند خدا حافظی کنند .

مادر مصطفا به نجوا و با بغضی که صدا را خشدار می کند گفت : 

آقا من تا امروز برای اینکه دشمن از اشک من شاد نشود ، گریه نکردم . حالا هم ... 

که رهبری فرمودند : چرا ؟! نخیر ؛ گریه کنید ! دشمن غلط می کند .

 و مادر خیالش که راحت شد ، اذن را که گرفت ،بند سد اشک شکست . 

روایتی از مادر شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گرفتن برات شهادت از امام رضا(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دفعه آخر قبل از رفتنشون با ما تماس گرفتن و خواهش کردن که برام دعا کنید . تا که برم پیش داداش حسن .

و ادامه دادند . چرا بچه هاى مشهد میان و زود شهادت رو می گیرند .

من هم در جوابشون گفتم بچه هاى مشهد لحظه آخر میرن پابوس امام رئوف و شهادت رو از امام رضا علیه السلام میگیرن .

من اصرار کردم بیاین مشهد دل ما براى شما و خانواده تنگ شده.

بدون تعلل گفتند چشم . دو روز بعد مشهد بودند . یک هفته اى پیش ما بودن . ادب و معرفت خاصى داشت روز آخر وقت خداحافظى گفتند آمدم پابوس حضرت و شهادت رو خواستم شما هم برام دعا کنید . تا زود به داداش حسن برسم .

ادب کرد معرفت داشت خدا براى خودش انتخابش کرد . و زود به داداش حسنش رسید

خاطره مادر شهید حسن قاسمی دانا از شهید مصطفی صدر زاده


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مادری که شهید تربیت می کند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن

انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطرابِ خداحافظی با مادرش را داشت ... فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و....

بالاخره دلشا زد به دریا و رفت جلو،پیش آیینه و قرآن مادرش ...

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت: 

«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

هیچوقت لباس نو نپوشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم برترین انها بود.

 او خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود، اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد.

 او می گفت: اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید. به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد.

او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، می گفت: همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است. و وفتی لباس هایش چرک می شد، بی انکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می کرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد.

عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و ان قدر ان را می پوشید تا کف نما می شد. به خاطر می اورم روزی نام او را در لیست دانش اموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مسئله خیلی ناراحت شد و به منزل ما امد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا ابروی خانواده حفظ شود.من از سخنان برادرم متاثر شدم. کمد لباس های عباس را به او نشان دادم و گفتم: نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریده ایم، اما خودش از انها استفاده نمی کند.وقتی هم از او می پرسم گه چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند.

من نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها به انان فخر فروشی کنم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی به نقل از مادر شهید

شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰