| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید گمنام» ثبت شده است

گنجشکی که نشانی از شهدا آورد

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:

منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.

نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست

برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.

بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.

یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.

چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.

یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.

پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.

پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه

زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….

بعثیهای ملعون ، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند .




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره مادر شهید از پرچم متبرک به شهید گمنام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. صدا کرد: مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.

وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست، پرسیدم: چه خبر؟

در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». خیلی ناراحت شدم، گفتم: «خدا نکند که تو قبل از من بری».

اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است. وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود. حالا من هم با آن پرچم... .

خاطره ای از مادر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

علت علاقه شهید هادی به گمنام شدن

بسم رب الشهدا و الصدیقین
                       

قبل از اذان صبح برگشت...

پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد...

برگه مرخصی را گرفت.بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.


می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.

فقط همین شهید جا مانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه،خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.همه منتظر پیکر شهید بودند.

روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.


می خواستیم چند روزی تهران بمانیم.

اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...

با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم.

بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.

پیرمردی جلو آمد.او را می شناختم.پدر شهید بود.

همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.


همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.انگار می خواهد چیزی بگوید،اما!


لحظاتی بعد سکوتش را شکست،آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم!


پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا!!


بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:


دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم

هر شب مادر سادات حضرت زهراء(س) به ما سر می زد.اما حالا!دیگر چنین خبری نیست...

می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!


پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم.گمشده اش را پیدا کرده...گمنامی!

                             
                                خاطره ای از شهیدگمنام ابراهیم هادی


شهید ابراهیم هادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰