| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید هادی» ثبت شده است

کسانی که برای ما تلاش کنند...قطعا راه را نشانشان میدهیم...!


خوشتیپ بود... ساک ورزشی هم گرفته بود دستش... آخه چندسالی بود که باستانی کار شده بود... هیکل روفرمی داشت...

اومد توی باشگاه... بعد از سلام و احوال پرسی، وقتی خواست لباسش رو عوض کنه...
یکی اومد توی باشگاه و گفت:...آره دیگه...تیپ زدی و ساک ورزشی هم گرفتی دستت...
دو تا دختر پشت سرت که بودند داشتند راجع به تو حرف میزدند.....
....انگاری دنیا سرش خراب شده بود...دنیا دور سرش میچرخید...لباساشو تن کرد... عصبانی و ناراحتی از باشگاه رفت بیرون...!
 فردا شب که اومد باشگاه... همه بهش میخندیدند!
کچل کرده بود...یک شلوار کردی بزرگ مشکی پوشیده بود.... تازه لباساشو ریخته بود توی کیسه زباله....! (شهید ابراهیم هادی)

واقعا از شهدا گفتن و از شهدا نوشتن، کار بسیار سختیه.... اونچیزی که شهدا را خاص میکرد، مرام و مردانگیشون بود؛ چه دنیای عجیبی داشتند...
در جبهه هرکس عاشق اباعبدالله علیه السلام بود، از خدا میخواست که بدون سر به شهادت برسد....
هر کس عاشق سقای بی دست کربلا، حضرت عباس علیه السلام بود، از خدا شهادت عباسگونه میخواست...
هر کس عاشق مادر سادات بود شهادتی پهلوشکسته طلب میکرد...
 شهدا تلاش میکردند که در زندگی ، رضایت خالق  را به هر نحوی که شده، جلب کنند...

شهدا اهل مرام و معرفت بودند...!

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که میشه از کاباره به بهشت رفت....! (حر انقلاب اسلامی، شهید شاهرخ ضرغام)

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که توی اتاق فرمانده نظامی آمریکایی ات میشه نماز خوند...! (شهید عباس بابایی)

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که یک اسیر عراقی زخمی را 7 کیلومتر روی دوش خودش آورده بود عقب...! (شهید ابراهیم هادی)

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که یک زن بی سرپرست رو زیر بال و پر خودش گرفته بود تا توی کاباره کار نکنه....! (شهید شاهرخ)

و هزار شـایـد دیگـه ای که زندگی شهدا به ما ثابت کرد، شـدنـیـه...!

روایت متفاوتی از مروت و مردانگی شهدا را در وبلاگ مروت و مردانگی شهدا بخوانید

اللهم صلی علم محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۰ نظر

معجزه اذان شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!


رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.


پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند! 
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!


برای همین  دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.

از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این ر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:  ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی از کتاب سلام بر ابراهیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مرام شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود.سال پنجاه و پنج...

مقام اول مسابقات،هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت.

ابراهیم در اوج آمادگی بود.هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد.

مربیان می گفتند:امسال در 74کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.


مسابقات شروع شد.ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.

با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید.

کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می بُرد.

به رفقایم گفتم:مطمئن باشید،امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما میره تیم ملی.

در دیدارنیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی برنده شد.

ابراهیم با اقتدار به فینال رفت.

حریف پایانی او آقای محمود.ک بود.ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.


قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم در رختکن و گفتم:من مسابقه های حریفت رو دیدم.

خیلی ضعیفه،فقط ابرام جون،تو رو خدا دقت کن.

خوب کشتی بگیر،مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب می شی


مربی آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد.

در حالی که ابراهیم بند های کفشش را می بست.بعد با هم به سمت تشک رفتند.


من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم.ابراهیم روی تشک رفت.

حریف ابراهیم هم وارد شد.هنوز داور نیامده بود.

ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم...

اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.

بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.

من هم برگشتم و نگاه کردم.دیدم پیرزنی تنها،تسبیح به دست،بالای سکو ها نشسته.

نفهمیدم چه گفتند و چه شد.اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد.


همه اش دفاع می کرد.بیچاره مربی ابراهیم،اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدایش گرفت.

ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید.


فقط وقت را تلف می کرد!


حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرئت پیدا کرد.مرتب حمله می کرد...

ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.


داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد.

در پایان هم ابراهیم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.


وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده!

بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.


حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید.

دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند.از بالای سکوها پریدم پائین.

با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.داد زدم و گفتم:آدم عاقل،این چه وضع کشتی بود.

بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم:آخه اگه نمی خوای کشتی بگیری بگو،ما رو هم معطل نکن.

ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت:اینقدر حرص نخور!


بعد سریع رفت تو رختکن،لباسهایش را پوشید.سرش را پایین انداخت و رفت.


از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم.

یک گوشه نشستم.نیم ساعتی گذشت.کمی آرام شدم.راه افتادم که بروم.

جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود.

همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند.

خیلی خوشحال بودند.یکدفعه همان آقا من را صدا کرد.برگشتم و با اخم گفتم:بله؟!


آمد به سمت من و گفت:شما رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟با عصبانیت گفتم فرمایش؟!


بی مقدمه گفت:آقا عجب رفیق با مرامی دارید.

من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم،شک ندارم که از شما می خورم اما هوای ما رو داشته باش

مادر و برادرام بالای سالن نشستند.کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.


بعد ادامه داد:رفیقتون سنگ تموم گذاشت.نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله.


بعد هم گریه اش گرفت و گفت:من تازه ازدواج کرده ام.

به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،نمی دونی چقدر خوشحالم.


مانده بودم که چه بگویم.کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم.

بعد گفتم:رفیق جون،اگه من جای داش ابرام بودم

با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم.

این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.

از آن پسر خداحافظی کردم.نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.

در راه به کار ابراهیم فکر می کردم.اینطور گذشت کردن،اصلا با عقل جور در نمی یاد!


با خودم فکر می کردم،پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج داره

 و حاکم شهر آنها را اذیت کرده،به حریفش باخت.

اما ابراهیم...

یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم.

یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان،یکدفعه گریه ام گرفت.عجب آدمیه این ابراهیم!

....

خاطره ای از شهید مفقود الاثر ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره خنده دار شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.

آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!

تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...

آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...

از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.

من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و

 گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.

من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:

در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!

خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.

اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.

پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.

یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.

اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!

خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سرباز عراقی ای که مانند حر بود

   بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از روزهای پایانی سال پنجاه و نه خبر رسید که بچه های رزمنده بر روی ارتفاعات بازی دراز عملیاتی را انجام داده اند.

قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو هم،عملیاتی نفوذی به سمت عمق مواضع دشمن انجام دهند.

برای این کار به جز ابراهیم،وهاب قنبری و رضا گودینی و من انتخاب شدیم و دو تن از کردهای محلی که به منطقه آشنا بودند به نام شاهرخ نورایی و حشمت کوهپیکر با ما همراه شدند.

وسایل لازم که مواد غذایی و سلاح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم و با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم،با عبور از ارتفاعات،به منطقه دشت گیلان رسیدیم و با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا کردیم و خودمان را استتار کردیم.

در مدت روز ضمن استراحت به شناسایی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختیم و نقشه ای از منطقه نفوذ دشمن ترسیم کردیم.

دشت روبروی ما دو جاده داشت که یکی جاده آسفالته(جاده دشت گیلان)و دیگری جاده خاکی که صرفا جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد.فاصله بین این دو جاده حدودا پنج کیلومتر بود و یک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت ان را بر عهده داشتند.

با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز مغرب و عشا من به همراه رضا گودینی وسایل لازم را برداشتیم و به سمت جاده اسفالته حرکت کردیم و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی رفتند.

در اطراف جاده پناه گرفتیم.وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتیم و دو عدد مین ضد خودرو  را داخل چاله های موجود کار گذاشتیم و روی آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم.

از نقل و انتقالات نیروها معلوم بود که عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگیر هستند.بیشتر نیروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند.

هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی  از پشت سرمان شنیدیم.

ناخود آگاه هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم.

یک تانک عراقی روی مین فته بود و در حال سوختن بود.بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک یکی پس از دیگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود و ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها انداخته بود  به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند.

وقتی به ابرهیم  و بچه ها رسیدیم آنها هم کار خودشان را انجام داده بودند و با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم.ابراهیم پیشنهاد کرد حالا که تا صبح وقت زیادی داریم و اسلحه و امکانات هم داریم،بیایید با کمین زدن به دشمن وحشت بیشتری در دلشون ایجاد کنیم.

هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که صدا انفجاری از داخل جاده خاکی شنیده شد.

یک خودرو عراقی منهدم شده بود و همه ما از این که عملیات موفق بود خوشحال شدیم.

صدای تیراندازی عراقی ها بسیار زیاد شده بود.

آن ها فهمیده بودند که نیروهای ایرانی در موضع آنها نفوذ کرده اند برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند.ما هم با عجله به سمت کوه می دویدیم.

در همین حین یک جیپ عراقی از روبرو به سمت ما آمد و فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت.بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند.بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم و مشاهده کردیم یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده اند و فقط بیسیم چی انها مجروح روی زمین افتاده است.گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.

یکی از بچه ها اسلحه اش رو مسلح کرد و به سمت بیسیم چی رفت.جوان عراقی مرتب می گفت:"الامان الامان"ابراهیم ناخود آگاه داد زد:می خوای چی کار کنی؟

گفت:هیچی می خوام راحتش کنم.

ابراهیم جواب داد:رفیق،تا وقتی بهش تیر اندازی می کردیم اون دشمن ما بود.اما حالا که اومدیم بالا سرش،اون اسیره

بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی اومد و اون رو از روی زمین برداشت و گذاشت روی کولش و حرکت کرد.همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.یکی گفت:

آقا ابرام معلومه چی کار می کنی!از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید راه بریم.

ابراهیم هم برگشت و گفت:این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته.بعد هم به سمت کوه راه افتاد.ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها رو برداشتیم و حرکت کردیم.

در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی رو بستیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم.

پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم رسیدیم.توی راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد و او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد.موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح رو خواندیم.اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند.آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است.

بعد از نماز کمی غذا خوردیم.هر چی که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب رو نداشت.خودش رو معرفی کرد و گفت:من ابوجعفر و ساکن کربلا هستم.

اصلا هم فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید.خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش رو می فهمیدیم.

هنوز هوا روشن نشده بود که به غار بان سیران در همان نزدیکی رفتیم واستراحت کردیم.

رضا گودینی هم برای آوردن وسایل و نیرو های کمکی به سمت نیرو های خودی رفت.

ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها رو صدا زد که حرکت کنیم. وقتی میخواستیم از غار خارج شویم دیدم رضا حالت عجیبی داره.گفتم:رضا چیزی شده؟

جواب داد:وقتی به سمت غار بر می گشتم یه دفعه جا خوردم،یه نفر مسلح جلوی غار بود.اول فکر کردم یکی از بچه های گروه داره نگهبانی می ده.

ولی وقتی جلو اومدم دیدم ابوجعفر همون اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست داره مشغول نگهبانیه و داره به اطراف نگاه می کنه.

به محض اینکه اون رو دیدم رنگم پرید ولی ابوجعفر سلام کرد و اسلحه رو به من داد و به عربی گفت:رفقای شما خواب بودن. من هم متوجه شدم یه گشتی عراقی داره از اینجا رد می شه برای همین اومدم مواظب باشم که اگه نزدیک شدن اونها رو بزنم!

با بچه ها به مقر رفتیم و ابوجعفر رو چند روزی پیش خودمون نگه داشتیم،ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بوداز ناحیه آپاندیس دچار مشکل شده بود و او رو به بیمارستان بردیم.چند روز بعد ابراهیم برگشت و همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند.

ابراهیم رو صدا زدم و گفتم:بچه های سپاه غرب اومدن ازت تشکر کنن.

گفت:چطور مگه،چی شده؟گفتم:خودشون بگن بهتره.

با ابراهیم رفتیم مقر سپاه و مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد:"ابوجعفر"اسیر عراقی که شما با خودتون آوردین عقب،بیسیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق بوده و اطلاعاتی که او به ما از وضع آرایش نیروها،مقر تیپ ها،فرماندهان،راه نفوذ و ... داده به قدری ارزشمنده که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. این اسیر سه روزه که داره صحبت می کنه و همه حرفاش صحیح و درسته. از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده و حتی تمامی راههای عبور عراقی ها و تمامی رمزهای بیسیم اونها رو به ما اطلاع داده.برای همین اومدیم تا از کار مهمی که شما انجام داده این تشکر کنیم.ابراهیم لبخندی زد و گفت:ای بابا ما چی کاره ایم این کار خدا بود.

فردای آن روز ابوجعفر رو به همراه چند اسیر دیگه به اردوگاه اسیران فرستادند.

ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر رو پیش خودمون نگه داریم نشد.

ابوجعفر به مسئول سپاه گفته بود:خواهش می کنم من رو اینجا نگه دارین تا با عراقی ها بجنگم اما موافقت نشده بود.

یک سال بعد از بچه های گروه شنیدم که جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند و به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگند.

شخص دیگری گفت،ابوجعفر را در مقر تیپ بدر دیده.برای همین قرار شد یک بار به آنجا برویم و هر طور شده ابوجعفر رو پیدا کنیم و به بچه های گروه خودمون ملحق کنیم.

عصر یکی از روزها به مقر تیپ بدر رفتم تا با فرماندهانشان صحبت کنم.

اما قبل از ورود به ساختمان تیپ،با صحنه ای برخورد کردم که باور کردنی نبود.

تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود و تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر دیده می شد.

حال خوبی نداشتم.از مقر تیپ خارج شدم،تمام خاطرات در ذهنم مرور می شدوحماسه آن شب،بیسیم چی عراقی،اردوگاه اسرا،تیپ بدر،شهادت،

خوشا به حالش

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی

شهید ابراهیم هادی
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت علاقه شهید هادی به گمنام شدن

بسم رب الشهدا و الصدیقین
                       

قبل از اذان صبح برگشت...

پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد...

برگه مرخصی را گرفت.بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.


می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.

فقط همین شهید جا مانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه،خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.همه منتظر پیکر شهید بودند.

روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.


می خواستیم چند روزی تهران بمانیم.

اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...

با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم.

بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.

پیرمردی جلو آمد.او را می شناختم.پدر شهید بود.

همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.


همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.انگار می خواهد چیزی بگوید،اما!


لحظاتی بعد سکوتش را شکست،آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم!


پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا!!


بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:


دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم

هر شب مادر سادات حضرت زهراء(س) به ما سر می زد.اما حالا!دیگر چنین خبری نیست...

می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!


پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم.گمشده اش را پیدا کرده...گمنامی!

                             
                                خاطره ای از شهیدگمنام ابراهیم هادی


شهید ابراهیم هادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برخورد شهید هادی با دختر بی حجاب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود.چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود.

هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد.

محل کارش در شمال شهر بود.

یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت هست.کمتر حرف می زد.تو حال خودش بود.

به سراغش رفتم.با تعجب گفتم:داش ابرام چیزی شده؟!

گفت:نه،چیز مهمی نیست.گفتم:اگه چیزی هست بگو،شاید بتونم کمکت کنم.

کمی سکوت کرد.اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده.
به آرامی گفت:چند روزه که دختری بی حجاب توی این محله به من گیر داده.

گفته:تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم!

کمی سکوت کردم.رفتم تو فکر،بعد یکدفعه خندیدم.

ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد.پرسید:خنده داره؟!

گفتم:داش ابرام ترسیدم،فکر کردم چی شده!؟

بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم

 و گفتم:با این تیپ و قیافه که تو داری،این اتفاق خیلی عجیبی نیست!

گفت:یعنی چی؟!یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده.لبخندی زدم و گفتم شک نکن!

روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت.با موهای تراشیده آمده بود محل کار،بدون کت و شلوار!

فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد،

با چهره ای ژولیده تر،حتی با شلوار کردی و دمپائی آمده بود.
ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد.بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد...

...

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰