بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. 
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر.
باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . 

آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»

 صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.»

 توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.

یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»

 گفتم « چرا ؟» 

گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری