| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات همسر شهید» ثبت شده است

شهیدان زنده اند...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از شهادت همسرم «شهید محمدعلی پلنگی کتولی» هر سال، فامیل دور هم جمع می شدیم و مراسمی می گرفتیم.

در یکی از این سال ها که گوشت سهمیه بندی شده بود، و به سختی پیدا می شد، به هر دری که زدم، و هرجا که سفارش کردم، گوشت پیدا نکردم، به ذهنم رسید که عدس پلو بدون گوشت درست کنم، یا برای مدتی مراسم را عقب بیندازم.

از طرفی هم از این که نمی توانستم مراسم ساده ای بگیرم، خیلی ناراحت بودم.

شب با ناراحتی خوابیدم، همسرم را در خواب دیدم که آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت کن و مراسمت را بگیر، فردا همه چیز درست می شود».

صبح که شد اول وقت، یکی در زد. در را باز کردم، یک نفر غریبه بود. یک ران بزرگ گوشت به من داد و گفت: «این را بگیر و مراسمت را برگزار کن». من می خواستم قیمت گوشت بپرسم که او خداحافظی کرد و رفت. 


خاطره ای از همسر شهید محمدعلی پلنگی کتولی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید به روایت همسرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همسرش تعریف می کرد : 

«دو تا چیز را خوب بلد بود . یکی کادو خریدن ،یکی گل خریدن . به وقت می گرفت .

به جا هدیه می داد . همیشه هم اصل بر غافل گیری بود . 

از میان گل ها ، مریم می گرفت . 

آن هم یک شاخه . از میان کادو هم اولویت بر چیزهایی بود که نیاز داشتم .

 که کاربردی و راست کار بود .

 حتی اگر در موردش هیچ حرفی نزده بودم ، باز هم خوب انتخاب گری بود .

 آخرین هدیه اش هم یک ساعت مچی بود . ساعتی به سلیقه خودش ، به پسند من .»

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

بخشیدن هدایای عروسی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم

بهم گفت « ما که اینا رولازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»

گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .»

گفتم « قبول ! »

بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده - پانزده تا کلمن گرفتم.

خاطره از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بی قراری شهید صیاد شیرازی برای شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ "


آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. "

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. 

گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم.

 گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. "

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت.

گفت: "عفت؟ " یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام. "

یک هفته بعد علی شهید شد. "

خاطره ای از همسر  شهید سپهبد علی صیاد شیرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گله شهید صدر زاده از شهید گمنام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره همسر شهید صدر زاده از اعزام شهید

گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست.تا همین حد را رضایت دادم.

تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم.

در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند.

 مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود.

 تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهش می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.

آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.

چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد.

پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».

دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نتیجه کار دست خداست


بسم رب الشهدا و الصدیقین

روایت همسر شهید مصطفی صدر زاده از  دیدگاه شهید نسبت به کار فرهنگی

مصطفی نسبت به نوجوان‌ها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی که فرزندی بزرگ می‌شود و پدرش لذت می‌برد، او هم همین حس را داشت. نوجوان‌هایی که با مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او کوچک‌تر بودند.

آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوان‌هایش دیدم، این بود که یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت که بچه‌هایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همه‌شان تحصیل کرده‌اند. با گفتن همین کلمات آن لذتی را که در وجودش بود، بیان می‌کرد.

هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض کردم و گفتم که مثلا پارک، جای کار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محله‌ای که انتخاب کرده وجود ندارد.

 اما تاکید می‌کرد نتیجه‌ی کاری که می‌کند، دست خداست و خودش و بقیه کاره‌ای نیستند. می‌گفت اگر خدا بخواهد خودش درست می‌شود و وظیفه دارد کاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی که خدا بخواهد همان می‌شود.

مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد.

دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند. 

می‌گفتند اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است.

 وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است. می‌گفت اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

توصیه شهید بابایی در مورد طلاهای همسرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت میشد و میگفت:

ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وا میدارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. 

این کار یعنی فخر فروشی.

میگفت:                                                                                                                        در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب(س) النگو به دست میکردند و یا ...

حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت:

چرا بالش را از زیر سرت بر داشته ای و روی دستت گذاشته ای؟

چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد.از اینکه به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.

بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.

خاطره ای از همسر شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰