| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات مادران شهدا» ثبت شده است

فرشتگان زمینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد.

دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت.

ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نمی‌کنی؟

گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

گفت: یکی از بچه‌های مدرسه‌مون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود.

دیدم کلاه برای اون واجب‌ تره. 


خاطره از شهید ابراهیم امیرعباسی به نقل از مادر شهید


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بگذار با عزت بمیرم

بسم رب الشهدا چپ نویسو الصدیقین

دلم راضی نمیشدبرود.گفتم اگربروی شیرم را حلالت نمیکنم.

گفت :قبول!یعنی راضی هستی من توخیابان تصادف کنم و بمیرم ولی درجبهه شهید نشوم !

اصلا اگر نزاری برم شکایتت را پیش حضرت زینب (س)میکنم.

مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع) رنگین تر است .

می دانستم حریفش نمیشوم .گفتم برو خدابه همراهت .


خاطره ای از شهید محمدرضا شمس الدین به نقل از مادر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حکایت مین منور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،

همه جا مثل روز ، روشن شد .

اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …

چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،

بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...

اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه

وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .

وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :

مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

پسران آسمانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمستون بود

منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده 

شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...

 صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم

وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود

هوا خیلی سرد شده بود

درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده

بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟

سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم

گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟

گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین

واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم ، پشت در خوابیدم که صبح بشه...

خاطره ای از شهید مجتبی خوانساری به نقل از مادر شهید

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادرانی که شهید تربیت می کنند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر مصطفا گریه نمی کرد . همه فکر می کردند از شوک باشد .

دکتر ها به همسرش می گفتند : «کاری کند که به خاطر پسر گریه کند .»

چند بار به بهانه روضه ی سید الشهدا و گریزهایی که مداح به مصیبت مادر می زد ، همه گفتند کار تمام 

شد ، بغضش ترکید .

اما مادر مصطفا یک هفته بود که گریه نمی کرد ، باز هم نکرد . معمایی شده بود برای خودش .

مادر مصطفا در تشییع هم که برای مردم صحبت کرد همه گریه کردند . زار زدند . از ته دل سوختند ،

اما خودش گریه نکرد . بر خلاف مادرهای دیگر شهید .

و همین بود تا وقتی که رهبری خواستند خدا حافظی کنند .

مادر مصطفا به نجوا و با بغضی که صدا را خشدار می کند گفت : 

آقا من تا امروز برای اینکه دشمن از اشک من شاد نشود ، گریه نکردم . حالا هم ... 

که رهبری فرمودند : چرا ؟! نخیر ؛ گریه کنید ! دشمن غلط می کند .

 و مادر خیالش که راحت شد ، اذن را که گرفت ،بند سد اشک شکست . 

روایتی از مادر شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰