| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهید کاظمی» ثبت شده است

جنگ تن و تانک

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین.

آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود که تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر 

می‌شد.

تقریباً من مانده بودم و احمد کاظمی و تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها.

نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم که خط را ترک کنیم یا حفظش نماییم.

بعد از آنکه دو گلولة آرپی‌جی به طرف تانکهای دشمن شلیک کردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب

 برنگردیم. ما اصلاً از اینکه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم.

خدا به ما لطف کرده بود که از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید کاری بکنیم.

دشت رو به روی ما پر از تانک بود. آنها برای پاتک آماده می‌شدند.

تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجک برداریم و به طرف تانکها برویم.

مطمئن بودیم اگر این کار را نکنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌کند.

تعدادی نارنجک به کمرهامان بستیم و تعدادی داخل یک جعبه ریخته، به سمت تانکها رفتیم.

از خاکریز خودی که رد شدیم، فقط من و شهید احمد کاظمی بودیم.

مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم.

فکر می‌کردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است.

خیلی مضحک بود؛ جنگ تانک با نفر! من و احمد در آن زمان سبک وزن بودیم.

در یک آنی از تانکها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجکها را می‌کشیدیم و آنها را داخل تانکها می‌انداختیم.

 عراقیها که از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر کدام به طرفی افتاده بودند، متوجه

 حضور ما نبودند. یک گردان تانک به شکل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنکه عراقیها 

به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ کردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد.

الآن که فکر می‌کنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم که آن شب مثل آنکه به ما الهام شده بود آن کار را 

انجام دهیم. 

خاطره ای از سردار شهید احمد کاظمی به نقل از سردار مرتضی قربانی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

تمنای شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آخرین جلسه‌ای که سردار گذاشت، جلسه‌ی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش.

جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم.

موضوع جلسه، نحوه‌ی پشتیبانی کاروان‌های راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود،

یک کلیپ چند دقیقه‌ای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهره‌ی نورانی و زیبای

 شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید. توی آن جلسه، سردار طرح‌هایی می‌داد و حرف‌هایی

 می‌زد که تا آن موقع برای حمایت از کاروان‌های راهیان نور، سابقه نداشت.

همین نشان می‌داد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد.

جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستین‌هایش را زد بالا که برود وضو بگیرد.

 یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آورده‌ام. فیلم مربوط می‌شد به جبهه‌ی فیاضیه که حاج احمد 

به همراه چند نفر دیگر در آن بودند.

بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند.

دید هم. باز وقتی چشمش به چهره‌ی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید.

فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!

شهید حاج احمد کاظمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دری از درهای بهشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد.

به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچه‌ها، دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم.

گفتیم: چی از این بهتر، سردار!

کفش‌هایش را درآورد، وارد گلزار شد. یک راست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی.

با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز می‌شه.

نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود.

توی آن لحظه‌ها، هیچ کدام از ما نمی‌دانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛

به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم.

وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند.

تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!


 شهید حاج احمد کاظمی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰