| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا و عشق و عاشقی» ثبت شده است

عشق در کلام شهید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها


اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ی حقیر درگاه خداوند چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم.

سخنم را درباره عشق آغاز می کنم:

هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

ما را به جرم عشق مواخذه می کنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست...اما کدام عشق

خداوندا ، معبودا ، عاشقا ، مرا که آفریدی ،عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت  نهادی.

 مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم.

اما به چه چیز عشق ورزدین را نه...

به دنیا عشق ورزیدم.

به مال و منال دنیا عشق ورزیدم.

به مدرسه عشق ورزیدم.به دانشگاه عشق ورزیدم...

اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد.

یعنی عشق به تو،فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها، عشق های دروغین است...

فهمیدم که«لا یَنفعُ مالُ و لابَنون »

فهمیدم که وقتی شرایط عوض می شود«یَفّرُ المرءُ من آَخیه و صاحبة و بَنیه و اُمه و اَبیه و...»

پس به عشق به تو دل بستم.بعد از چندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم!

دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگ تر از آنی که معشوق من قرار بگیری.

فهمیدم که در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه  می کردم.

این تو بودی که عاشق من بودی و مرا می کشاندی...

اگر من عاشق تو بودم باید یک سره به دنبال تو می آمدم.

ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه مستقیم آمده ام.

حال می فهمم که این تو بودی که عاشق بنده ات بودی و هر گاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کردی

هر شب به انتظار او نشستی تا بلکه یک شب او را ببینی!

حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی ...

بنده را چه که عاشق تو شود

فرازی از وصیت نامه شهید باغانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه

قهربودیم درحال نمازخوندن بود... 

نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم... 

کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...

ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!

کتابو گذاشت کنار...

بهم نگاه کرد و گفت:

"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات

سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!

بازهم بهش نگاه نکردم....!!!

اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟

سکوت کردم....

"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز

بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."

دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ 

گفتم:نـــــــه!!!!! 

گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."

زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....

دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...

بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....


به نقل از همسر شهید بابایی

پ.ن1: خواستم به خودم بگم که شهدا هم یک زندگی معمولی داشته اند!
قهر میکردند...اما دل بزرگی داشتند...عاشق بودند...عاشق...! این هم عاشقانه های شهید بابایی بودش...صلوات

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰