بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمستان های قزوین سرد بود . وقتی به مدرسه می رفت ، لباسش را مرتب می کردم و دور گردنش


شال می انداختم تا سرما نخورد .


 یک روز که از مدرسه برگشت ، دیدم شال همراهش نیست


 گفتم « شال را چه کردی ؟ »


گفت « یکی از دوستانم سرما خورده بود و شال گردن نداشت ، شالم را به او دادم » .


روز دیگر کتش به تنش نبود ، پرسیدم « علی جانم کتت کو؟ »


گفت « باران می آمد ، یکی از دوستانم سردش بود، کت را به او دادم » .


خاطرات سید آزادگان حاج علی اکبر ابوترابی