| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسیر عراقی» ثبت شده است

روسفید پیش حضرت زهراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.

مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟»

امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:

«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو» 

امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟

در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم.

آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای،

پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد.

 ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت.

 شهید محمدعلی امیرفاضل 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

اهدا خون به اسیری که به ما توهین می کرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.به شدت احتیاج به خون داشت
چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن

اما افسر عراقی قبول نمی کرد

می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم

بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند

مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت :

ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه

پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد ...

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

هزار اسیر عراقی بدلیل برخورد خوب فرمانده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همین طور حاج حسین را نگاه می کرد.

معلوم بود باورش نشده حاج حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.

حاج حسین آمد، نشست روبه رویش.

گفت: " آزادت می کنم بری." به من گفت: " بهش بگو."

 ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.


حاج حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم ."

خودش بلند شد دست های او را باز کرد.

افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی


شهید خرازی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

علت لو رفتن رزمنده عراقی در ایستگاه صلواتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو تا از بچه ها، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند.

گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . . می خندیدند !!!

گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، موقع گرفتن شربت پول داده بوده، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰