| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۲۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

حکایت شمع شبهای دوعیجی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آهنگران میخوند :

یاد شبهایی که بسیجی میشدیم

شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟؟؟

 عراق تو منطقه ی "دوعیجی" بمب فسفری مینداخت،

فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه .

بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها می چسبید

و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمی شد و آنها 

می سوختن ...

می سوختن...

می سوختن ....
 
و صبح ٬ باد ٬خاکستر این بچه ها رو با خودش می برد...... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

خداست که به وقت برکت میده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.

داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت.

انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل این که خدا را می‌بیند؛ ذکرها را

 دقیق و شمرده ادا می‌کرد.

بعدها در مورد نحوه‌ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:

«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می‌ذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع می‌خونیم

و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون می‌ره اونی که به وقت‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست.»

خاطره ای از شهید علیرضا کریمی

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

شهادت همچون ارباب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.

 یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است.

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود:

«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 

برگرفته از کتاب کرامات شهدا

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

اینجا کربلاست و الان عاشوراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات خیبر زمانی که جاده بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر برای ما باقی ماند

حضرت امام اعلام فرمودند که جزایر به هر قیمتی باید حفظ شود که من بلافاصله به شهید کاظمی

 فرمانده پد غربی، شهید باکری و زین الدین در پد وسط و حاج همت در پد شرقی اطلاع دادم.

از همه مهمتر به دلیل وجود چاه‌ها‌ی نفت پد غربی بود که مانند ابر انبوه، گلوله،خمپاره و بمب از آسمان

 بر آن می‌بارید.

شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی

 برگشت سر و صورتش خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانه روز بود که نخوابیده بود.

وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم گفت: وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر

 نفهمیدم چه شد، بچه‌ها‌ را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، 

الان عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم. 


خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی به نقل از محسن رضایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰