| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۹۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

آنها مریض بودند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...

بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...

نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!

بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "

برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!

چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...

دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...

گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرار از بیمارستان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

درعملیات والفجر یک، در ماموریت شناسایی، ماشین حامل حاج کاظم چپ کرد و کتف او شکست.

به همین خاطر در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بستری شد.

دکترها بالا تنه او راگچ گرفتند و گفتتند باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود

و کارها روی زمین مانده بود.اومخالفت کرد و خواست  برود؛ دکتر نگذاشت.

ولی بالاخره شبانه از بیمارستان فرار می کند و خود را به منطقه می رساند.

خاطرات شهید حاج کاظم رستگار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

راز فرماندهی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید رستگار فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی

 نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد.

حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد.

وقتی از جایگاه اعلام شد:« فرمانده لشگر 10 برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت 

جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره می‌کرد که « چرا در میان جمعیت بلند 

شدی؟» حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» 

حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم.

خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود.

حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید.

اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند.

خاطره ای از سردار شهید حاج کاظم رستگار


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پیام شهید رستگار

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پیام من این است که همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند، اگر مردم جهاد را کنار بگذارند خواه ناخواه به 

ذلت و خاری کشیده می شوند.

اگر این جنگ تمام شود باز هم تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم وجود دارد.

 جنگ ما زمانی تمام می شود که ظالمی روی زمین نباشد انشاء الله.

امام مهدی (عج) می آید و صلح جهانی را برقرار می کند...

« قلب حرم خداوند است، پس در حرم خدا، جز او را ساکن مکن»

اگر ما خود را با این حدیث، مطابقت دهیم، باید بدانیم که هر کجا که باشیم پیروز هستیم.

اگر یقین داشته باشیم که قلبمان محضر خداست، مسلما در محضر خدا گناه نمی کنیم

و هیچ ترسی در دلمان نمی افتد.

بخشی از سخنان سردار شهید حاج کاظم نجفی رستگار

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

سید پا برهنه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

طبق معمول موقع عملیات کفش هایش را در آورده بود 

و با پای برهنه توی منطقه راه می رفت.

ازش پرسیدم:چرا با پای برهنه راه می ری سید...؟

گفت برای پس گرفته شدن این زمین خون داده شده.این زمین احترام داره

و خون بچه ها رویش ریخته شده،آدم باید با پای برهنه روش راه بره.

خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فرمانده یا تلفنچی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.

گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد

که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.

پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟

سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.

درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.

فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،

جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.

به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.

خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

حدیث دردناک

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.

از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟

گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید!

من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد

 بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.

ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ 

خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.

خاطره ای از شهید محمد منتظرالقائم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اعتراف نامه شهید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا . هرچه صداش زدیم ، جواب نداد .

سرش شده بود پر از ترکش .

توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود :

گناهان هفته :

شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل

یک شنبه : زود تمام کردن نماز شب

دوشنبه : فراموش کردن سجده ی شکر یومیه

سه شنبه : شب بدون وضو خوابیدن

چهارشنبه : در جمع با صدای بلند خندیدن

پنج شبنه : سلام کردن فرمانده زودتر از من

جمعه : تمام کردن صلوات های مخصوص جمعه و رضایت دادن به هفتصد تا .

اسمش حسینی بود . تازه رفته بود دبیرستان .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

احسان با والدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد.

محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند .

بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد

دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد.

یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد.

رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند.

بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین!

به مادرش خیلی احترام می گذاشت . 

خاطره ای از شهید محمد گرامی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دفتر برنامه ریزی صله ی رحم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عبدالحسین به دوستان و خویشان خود کمال مهربانی را داشت و سر زدن به فامیل و دوستان را هرگز فراموش نمی کرد.

همیشه به دیگران اهمیت صله ی رحم را سفارش می کرد.

او در این مورد، دفتری تهیه نموده و آن را زمان بندی و مرتب کرده بود و سعی می کرد صله ی رحم را طبق برنامه، منظم و به طور کامل به جا آورد. 

خاطره ای از شهید عبدالحسین بادروج 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرشتگان زمینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد.

دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت.

ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نمی‌کنی؟

گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

گفت: یکی از بچه‌های مدرسه‌مون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود.

دیدم کلاه برای اون واجب‌ تره. 


خاطره از شهید ابراهیم امیرعباسی به نقل از مادر شهید


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

من در سجده به شهادت می رسم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید بسیجی «علی قرائی» بسیار زیاد سجده می کرد و می گریست.

در شبانه روز 5 بار زیارت عاشورا می خواند.

همیشه می گفت: «من در سجده به شهادت می رسم.»

 در کربلای 5 بود که شنیدیم شهید قرائی در حال سجده به شهادت رسیده است. 


خاطره ای از شهید بسیجی علی قرائی 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدان زنده اند...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از شهادت همسرم «شهید محمدعلی پلنگی کتولی» هر سال، فامیل دور هم جمع می شدیم و مراسمی می گرفتیم.

در یکی از این سال ها که گوشت سهمیه بندی شده بود، و به سختی پیدا می شد، به هر دری که زدم، و هرجا که سفارش کردم، گوشت پیدا نکردم، به ذهنم رسید که عدس پلو بدون گوشت درست کنم، یا برای مدتی مراسم را عقب بیندازم.

از طرفی هم از این که نمی توانستم مراسم ساده ای بگیرم، خیلی ناراحت بودم.

شب با ناراحتی خوابیدم، همسرم را در خواب دیدم که آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت کن و مراسمت را بگیر، فردا همه چیز درست می شود».

صبح که شد اول وقت، یکی در زد. در را باز کردم، یک نفر غریبه بود. یک ران بزرگ گوشت به من داد و گفت: «این را بگیر و مراسمت را برگزار کن». من می خواستم قیمت گوشت بپرسم که او خداحافظی کرد و رفت. 


خاطره ای از همسر شهید محمدعلی پلنگی کتولی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چرا هر روز دعای کمیل می خوانی؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کتابچه دعای کمیل، همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند.

یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد، دعای کمیل‌ مال شب‌های جمعه‌ست؛ چرا شما هر روز ‌

 بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟

گفت:«مگر انسان فقط شب‌های جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم!

 دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست. 

شهید محمدباقر حبیب‌اللهی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بگذار با عزت بمیرم

بسم رب الشهدا چپ نویسو الصدیقین

دلم راضی نمیشدبرود.گفتم اگربروی شیرم را حلالت نمیکنم.

گفت :قبول!یعنی راضی هستی من توخیابان تصادف کنم و بمیرم ولی درجبهه شهید نشوم !

اصلا اگر نزاری برم شکایتت را پیش حضرت زینب (س)میکنم.

مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع) رنگین تر است .

می دانستم حریفش نمیشوم .گفتم برو خدابه همراهت .


خاطره ای از شهید محمدرضا شمس الدین به نقل از مادر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حکایت مین منور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،

همه جا مثل روز ، روشن شد .

اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …

چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،

بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...

اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه

وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .

وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :

مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

زنده یعنی شهید ...

بسم رب الشهدا و الصدیقین


بدجوری زخمی شده بود

رفتم بالای سرش

نفس نفس میزد

بهش گفتم: زنده ای؟!!!

گفت: هنوز نه!

خشکم زد...

تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

آنها پای عهد آسمانی خود ایستادند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش

هر جا می رفت همراه خودش می برد

از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

گفت: آرپی جی زن بوده

توی عملیات آنقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه

باید براش بنویسی تا بفهمه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

پسران آسمانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمستون بود

منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده 

شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...

 صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم

وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود

هوا خیلی سرد شده بود

درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده

بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟

سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم

گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟

گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین

واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم ، پشت در خوابیدم که صبح بشه...

خاطره ای از شهید مجتبی خوانساری به نقل از مادر شهید

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

پس دادن امانتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواستیم توی عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنیم

علی اکبر رو دیدم که داشت به بچه ها می گفت:

با وضو باشید ! هر لحظه مرگ در کمینه ...

قبل از عملیات اومد تدارکات و گفت: یه پیراهن میخواهم

امانت می برم و بعد از عملیات پس میدم

چند ساعت بعد دیدم پیراهن رو برگردوند

گفت: من توی این عملیات شهید میشم

اگه این امانت رو پس ندم و از دنیا برم ، فردای قیامت چیکار کنم؟

پیراهن رو تحویل داد و رفت

همونطور که می گفت توی همون عملیاتم شهید شد...

 خاطره ای از شهید علی اکبر پرک
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰