بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و

دست هایش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت

برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛

اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را

به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند.

او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،

گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،

وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟


  خاطره ای از زمان کودکی شهید مهدی باکری