بسم رب الشهدا و الصدیقین

وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید.

به طوری که سیل جاری شد.

ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و

خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد.

پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید،

به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد

که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست

. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود.

آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد.

کم کم کارها رو به راه شد.

پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت:

خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.

نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و

یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»

آقا مهدی خنده ای کرد و گفت :

راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری