شهید بشارتی تعریف می‌کرد: «با حسین برای شناسایی رفتیم.

وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند.

بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا

خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز

دیدم حسین می‌خندد. به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟»

با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»

خندید و گفت: «چه‌قدر؟»

گفتم: «زیاد.‌»

گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»

من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد

و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «مرتضی! نترس. عالم عبث

نیست و کار شما بیهوده نیست من و تو هر دو عبد خداییم، اما

در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»

زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»

مرتضی می‌گفت:« من فکر می‌کردم انسان می‌تواند به خدا خیلی

نزدیک شود، اما نه تا این حد.»